نوشته : شوزان چیزین
ترجمه : مژده صیونیت
مهر 1379
صبح یک روز سرد در اواخر سال 1992، صدای زنگ در ورودی یک کارخانه بزرگ تولید لوازم
الکتریکی در منطقه "بروکلین" (نیویورک) به صدا در آمد. "کن" و پدرش – "هرمن" –
صاحبان این کارخانه بودند و در آن زمان، در دفتر پشتی کارخانه، به حساب ها رسیدگی
می کردند. "هرمن" با شنیدن صدای زنگ در ورودی به ساعت دیواری نگاهی انداخت و گفت :
- حتما یک نفر خیلی زود به سر کار آمده است.
ساعت هفت و چهل دقیقه صبح بود. 15 نفری که در کارخانه کار می کردند، معمولا ساعت 8
به سرکار خود می آمدند.
"کن" گفت : می روم ببینم چه کسی آمده.
"کن" مردی 32 ساله و درشت اندام بود و ریش های قهوه ای رنگش که به رنگ قرمز متمایل
بود، در صورتش خودنمایی می کرد. او قدم به داخل انبار گذاشت و از کنار جعبه هایی که
حاوی کابل ها و وسایل الکتریکی بود، عبور کرد. سپس به در آهنی کارخانه رسید. در را
که باز کرد، جوان غریبه ای را مقابل چشمانش دید. مرد جوان از سرما می لرزید و
دستانش را در جیب های ژاکلتش فرو کرده بود. او به اتومبیلی که در آن نزدیکی مشغول
گاز دادن بود، نگاه می کرد. در یک لحظه "کن" متوجه موضوع شد. می خواست در را فورا
ببندد، اما خیلی دیر شده بود. مرد جوان او را کنار زد و یک اسلحه از جیبش در آورد.
لوله فلزی و سرد اسلحه را روی شقیقه "کن" گذاشت و با صدای خشنی گفت: این یک سرقت
مسلحانه است.
"کن" به اسلحه سارق چنگ انداخت و او را به طرف دیوار برد. مرد که از مقاومت "کن"
تعجب کرده بود، برای لحظه ای دچار تردید شد. اما وقتی که "کن" کمی فشار دستانش را
کم کرد، سارق توانست اسلحه را از دست های او خارج کند و او را با زور به دفتر پشتی
کارخانه برد پدر "کن" – "هرمن" – که پشت میز مشغول محاسباتش بود، از سر و صدایی که
به گوشش رسید، سرش را بلند کرد. او از میان رد شیشه ای دفتر توانست یک مرد را ببیند
که با اسلحه ای پسرش را تهدید می کرد. وحشت وجود "هرمن" را فرا گرفت، وحشتی چون
وحشت دوران کودکی، هنگامی که در "لهستان" در وجودش حس کرد.
"هرمن" به مرد مهاجم گفت: اینجا ما هیچ پولی نداریم. خواهش می کنم از اینجا برو و
دست از سر ما بردار.
مرد سارق در حالی که عصبانی شده بود، اسلحه اش را به سوی "کن" گرفت و به روی او آتش
گشود. درد در سرتاسر وجود "کن" ریشه دوانید و سپس بدنش سرد و سست شد. عرق بر تمام
پوست بدنش نشسته بود. پاهایش ناتوان شدند او روی زمین افتاد و ناگهان افکاری به
ذهنش خطور کرد. به فکر همسرش و پسر 6 ماه اش افتاد و با خود گفت: چه بلایی بر سر
"سارا" و" مایکل" خواهد آمد؟
بلافاصله، صدای شلیک دو گلوله دیگر به گوش رسید. "هرمن" سوزشی در شکمش حس کرد و روی
میزش افتاد. سارق، مرد مو سفید را کناری کشید و سپس هر چه پول در اتاق بود برداشت و
ناپدید شد.
"هرمن" به سختی دستانش را به سوی تلفن دراز کرد و شماره بخش کمک های پزشکی اضطراری
را گرفت و گفت: همین الان یک مرد به اینجا آمد و به من و پسرم شلیک کرد...
همان طور که "هرمن" مشغول صحبت بود، حس می کرد که خون گرم از داخل بدنش به بیرون می
ریزد. اما آنچه که او را بیشتر به وحشت می انداخت، دیدن پسرش در آن وضعیت بود. "کن"
بی حرکت روی زمین افتاده بود. "هرمن" با خود فکر کرد: به همسرم "روما" چه بگویم؟
آیا زندگی ما پس از آن همه سختی که پشت سر گذاشتیم، باید این گونه سرانجامی داشته
باشد؟
وقتی که امدادگران رسیدند و "هرمن" را روی "برانکارد" گذاشتند، کابوس های قدیمی بار
دیگر در خاطرش زنده شد. زمانی را به یاد آورد که خودش پسری 13 ساله بود. پاییز سال
1942 ، "هرمن" و خانواده اش در یک محله مخصوص در "لهستان" زندگی می کردند. البته در
آن زمان، پدر "هرمن" 8 ماه قبل بر اثر ابتلا به بیماری "تیفوس" از دنیا رفته بود،
آن روزها شایعه شده بودکه "نازی ها" می خواهند ساکنان محله را به یک اردوگاه مرگ به
نام "تربلینکا" منتقل کنند. همه می دانستند که اردوگاه "تربلینکا" چیزی جز کوره های
دود گرفته آدم سوزی نیست و هر کس به آنجا برود، به غیر از مرگ، سرنوشت دیگری نخواهد
داشت.
در یک صبح غم انگیز، سربازان نازی به محله هجوم آوردند و دستور دادند که تمامی مردم
در میدان بزرگ، محله جمع شوند. سپس در میدان بزرگ، مردم را به صف کردند. 2 صف وجود
داشت، یکی از صف ها مربوط به کسانی بودکه به "تربلینکا" منتقل می شدند و دیگری
مربوط به کسانی بود که باید به اردوگاه های کار اجباری می رفتند. "هرمن" و 3 برادرش
را در صف مربوط به اردوگاه های کار اجباری قرار دادند. سپس افراد "نازی" به مادر
آنها اشاره کردند و او را به صف مربوط به اردوگاه مرگ "تربلینکا" فرستادند.
"هرمن" وقتی که دید مادرش در صف مربوط به اردوگاه مرگ قرار گرفته، بلافاصله به طرف
او دوید و دستانش را دور او حلقه کرد. "هرمن" با خود فکر می کرد که اگر قرار باشد
مادرش را به "تربلینکا" بفرستند، او هم باید همراه مادرش به آنجا برود. "هرمن" به
چهره مادرش چشم دوخت و منتظر بود تا مادرش اجازه دهد که "هرمن" با او برود. اما در
عوض، مادر صورتش را از او برگرداند و با چنان صدای خشمگین و خشنی بر سرش فریاد زد
که او در تمام عمرش هرگز مادر را آنقدر خشن و بی رحم ندیده بود. مادر "هرمن" فریاد
زد:
- برو گمشو! من دیگر تو را نمی خواهم. تو برای من به غیر از زحمت و عذاب هیچی
نیستی.
"هرمن" با ناباوری عقب تر ایستاد. تمام بدنش درد می کرد، انگار که کسی او را زیر
مشت و لگد گرفته باشد. سپس به روی دستان برادرهایش که برای گرفتن او آمده بودند،
افتاد و برادرها او را به صف اردوگاه های کار اجباری بردند. وقتی که "هرمن" به خود
آمد، دوباره به سوی مادرش شتافت، اما صف مربوط به اردوگاه "تربلینکا" آنجا را ترک
کرده بود. "هرمن" هرگز دوباره مادرش را ندید....
اکنون "هرمن" بر اثر جراحت هایی که داشت، دایم بیهوش می شد و کمی بعد به هوش می
آمد. او متوجه شد که پزشک ها به روی او خم شده، مشغول معاینه و رسیدگی به او هستند.
به زحمت لب باز کرد و گفت: - پسرم، پسرم کجاست؟ یکی از پزشک ها جواب داد: او معاینه
شده است. حالا باید شما را به اتاق عمل ببریم. شما به عمل جراحی نیاز دارید.
پس از این که "هرمن" را روی برانکارد به اتاق عمل بردند، همسرش – "روما" – که زنی
60 ساله بود به بیمارستان رسید. همسر "هرمن" نیز یک لهستانی بودکه او هم خانواده اش
را در لهستان از دست داده بود. او و "هرمن" در طول 34 سالی که باهم زندگی می کردند،
سختی ها و مصائب زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته بودند. روما و هرمن در دوره ای از
زندگی مشترکشان مجبور بودند برای گذراندن زندگی به طرز طاقت فرسایی کار کنند.
"روما" شب تا صبح به عنوان یک پرستار در بیمارستان کار می کرد و "هرمن" نیز صبح تا
شب به کار تعمیر وسایل برقی مشغول بود. "هرمن" قبل از آن به چند کار دیگر مشغول شده
بود، ولی شکست خورده و سرانجام به این کار روی آورد. به علاوه، "روما" به بیماری
قلبی مبتلا بود و "هرمن" از بیماری واریس رنج می برد... و اکنون نیز چنین مصیبتی
گریبانگیر آنها شده بود.
یکی از پرستارها، "روما" را به یکی از اتاق های بیمارستان راهنمایی کرد. "هرمن" را
عمل کرده و به آن اتاق منتقل کرده بودند.
"هرمن" به خاطر عمل هنوز نیمه بیهوش به نظر می رسید. اما فقط زنده بودن او برای
"روما" کافی بود. وقتی که "روما" شوهرش را زنده دید، قلبش از هیجان تپیدن گرفت.
"روما" به سوی شوهرش رفت و دست او را گرفت و حس کرد که "هرمن" با قدرت و به گرمی
دستش را فشرد. "هرمن" دوباره با او بود. "روما" هم به غیر از این چیزی نمی خواست.
ذهن "هرمن" دوباره به دریای پرتلاطم خاطرات گذشته برگشت. این بار خاطرات زمستان سال
1944 را به یاد آورد که هنوز یک پسر 14 ساله بود و در یکی از اردوگاه های مرگ
هیتلری به سر می برد. این اردوگاه در 100 کیلومتری جنوب "برلین" واقع بود. "هرمن"
بسیار ضعیف و بیمار می نمود، انگار که تا چند روز دیگر بر اثر ضعف و گرسنگی خواهد
مرد.
یک روز صبح، "هرمن" در حالی که تنها یونیفورم نازک زندان را به تن داشت، و انگشتان
پاهایش را به خاطر سرما با پارچه ای کهنه پوشانده بود، از میان سیم خاردارهایی که
اردوگاه را احاطه کرده بودند، به مزارع پوشیده شده از برف دور دست چشم دوخته بود،
ناگهان متوجه یک دختر لهستانی شد که بیش از 11 یا 12 سال سن نداشت. دخترک کت و کلاه
پشمی ضخیمی بر تن داشت و چکمه های چرمی بزرگی در پاهایش خودنمایی می کردند.
"هرمن" که به شدت گرسنه بود، برای مدتی طولانی به دخترک پشت سیم های خاردار خیره
شد. اما دخترک به جای این که مثل دیگران به او زخم زبان بزند و لب به تمسخر و آزارش
بگشاید، نزدیک تر آمد و با ملایمتی که "هرمن" پس از ترک مادرش هرگز از سوی کسی
احساس نکرده بود، با او شروع به صحبت کرد.
"نگران نباش. خیلی زود از اینجا بیرون خواهی آمد."
سپس دخترک دست در داخل کت خود برد و یک سیب و تکه ای نان تازه بیرون آورد و در حالی
که از بالای سیم خاردار به طرف او می انداخت، گفت: بگیر! "هرمن" به اطراف نگاهی
انداخت. نگهبان های ایتالیایی که گاهی اوقات سرپرستی اردوگاه را برعهده می گرفتند،
مثل آلمانی ها زیاد سختگیری نمی کردند. "هرمن" سیب و نان را گرفت آنها را داخل
پیراهن نازک خود مخفی کرد. سپس دخترک، به او قولی داد و گفت: فردا باز هم برایت غذا
می آورم.
البته "هرمن" انتظار نداشت که دخترک روز بعد برگردد اما فردای آن روز دخترک با
مقدار بیشتری نان و سیب برگشت. پس از آن، او هر روز به آنجا می آمد و این کار تا 7
ماه ادامه پیدا کرد. پس از آن هرمن به یک اردوگاه دیگر در "چکواسلواکی" منتقل شد
... و او دیگر آن دختر مزرعه دار لهستانی را ندید. اما دست های دخترک معجزه ای را
سبب شده بودند. آن دست ها به "هرمن" زندگی بخشیدند.
پزشک به "روما" – همسر "هرمن" – گفت: عمل جراجی روی شوهر شما با موفقیت انجام شد.
"روما" پرسید: پسرم چی؟ دکتر ادامه داد: به نظر می رسد که پسرتان زنده می ماند،
امیدوار باشید. اما متاسفانه گلوله به نخاع او اصابت کرده و احتمال دارد که هرگز
نتواند راه برود.
با شنیدن این خبر، "روما" در صندلی فرو رفت و به گریه افتاد.
حرف های پزشک، او را بی اندازه به وحشت انداخت. "روما" می دانست که همیشه و در هر
وضعیتی به پسرش علاقه خواهد داشت و به او عشق خواهد ورزید، اما آیا عروسش نیز همین
گونه بود؟
از همان اولین باری که "روما" عروسش "سارا" را دید، مطمئن نبود که آیا این دختر می
تواند همسر ایده آلی برای پسرش "کن" باشد یا نه. از نظر "روما" این دختر بیش از آن
که پایبند آداب و رسوم و سنت مذهبی باشد، بیش از حد خوی و خصلت آمریکایی داشت.
او دختری متعلق به دنیای مدرن، غیر وابسته و رک گو بود و پس از اتمام تحصیل مدرسه،
جدا از والدینش و به تنهایی زندگی می کرد.
"سارا" از این که می دید "کن" توانایی زیادی برای بدست آوردن پول دارد، لذت می برد.
آن دو پس از ازدواج، برای ماه عسل به تمام اروپا سفر کردند. این کار آنها، در نظر
"هرمن" و "روما" ولخرجی بود، که برای شروع یک زندگی کار درستی نبود.
به هر حال، "روما" و "سارا" هرگز از محدوده ی ادب و نزاکت پا فراتر نمی گذاشتند و
احترام یکدیگر را نگه می داشتند، اما در واقع هرگز گرمای محبت واقعی در دل هایشان
به وجود نیامد.
"روما" گرچه می دید که پسرش عمیقا عاشق همسرش می باشد، اما هیچ گاه از ته دل راضی
به نظر نمی رسید. "سارا" همیشه اصرار داشت که "کن" یک خانه مجلل بخرد و چنین چیزی
برای آنها کار آسانی نبود. و اکنون "روما" نمی دانست حالا که کاخ رویاهای "سارا"
شاید برای همیشه نابود شده است، عشق بین آن دو دوامی خواهد داشت.
"روما" در این افکار بود که "هرمن" به هوش آمد. "روما" با مشت به پیشانی خود کوبید
و به خود نهیب زد: حالا وقت فکر کردن به این چیزها نیست.
"هرمن" به زحمت و سختی لب باز کرد تا سوالی را بپرسد، سوالی که همان ابتدای وقوع
حادثه، ذهنش را به خود مشغول کرده بود: کن؟ پاهای "کن" چطور است؟ "روما" بغضش را
فرو داد و به سختی سعی کرد از ریزش اشک هایش جلوگیری کند. به خودش گفت می تواند
خبرهای بد را بعدا به او بگوید. بنابراین گفت: پاهایش خوب هستند خیالت راحت باشد،
حالا باید استراحت کنی.
وقتی که "روما" از اتاق "هرمن" بیرون آمد، عروسش "سارا" را دید که با قدم های سریع
به سوی انتهای دیگر راهرو می رفت. "سارا" و "روما" که به هم نزدیک شدند، زن مسن با
کنجکاوی به چشم های عروسش خیره شد تا شاید نشانی از احساس درونی او بیابد.
اما "روما" در چشم های او هم، مانند خودش وحشت و اندوه را دید. "روما" لب باز کرد و
با لحن کنایه داری گفت: ما باید کاری کنیم تا "کن" دوباره خوب شود. "سارا" بدون
بروز عکس العملی، بدون این که حرفی بزند سرش را به علامت تصدیق تکان داد. "روما"
اصلا از احساسات این زن سر در نمی آورد. چرا حرفی نمی زند؟ "روما" اندیشید: این زن
چه حرف دیگری برای گفتن دارد؟ او هم یک پرستار است، پس پزشک ها حتما به او گفته اند
که "کن" از کمر به پایین فلج شده است. با این حادثه، بخشی از زندگی آنها نابود شده
است. دیگر آن سفرها و تفریح ها را باید به دست فراموشی بسپارد. "مایکل" کوچک هرگز
نمی تواند با پدرش فوتبال بازی کند. حالا پزشک ها به او که آنقدر آرزوی داشتن فرزند
دومی را در سر می پروراند، گفته اند که آن دو دیگر هرگز بچه دار نخواهند شد. به
علاوه، حالا که "کن" دیگر نمی تواند کار کند، "سارا" نمی تواند تظاهر کند که این
حقایق تاثیری بر زندگیش نگذاشته اند...
"روما" با دستمالی اشک هایش را خشک کرد و ملتمسانه به "سارا" گفت: به "کن" و "هرمن"
چیزی راجع به فلج شدن "کن" نگو. "سارا" با تعجب پلکی زد و گفت: اگر شما نخواهید، من
به "هرمن" چیزی نمی گویم. اما به "کن"، همیشه حقیقت را می گویم. "روما" دستانش را
مقابل صورتش تکان داد و در دل گفت: آخر این زن چطور می تواند اینقدر بیرحم باشد؟
سپس فکر وحشت برانگیزی به نظرش رسید: "سارا" می خواهد پسرم را ترک کند. به همین
دلیل است که می خواهد حقیقت را به او بگوید، می خواهد او را برای جدایی آماده کند.
"سارا" فهمید که "روما" نسبت به او دچار شک و تردید شده است با وجود این، می دانست
که "کن" همیشه از او حقیقت می خواسته است."کن" یک بار قبل از ازدواج به "سارا" گفته
بود. پدر و مادرم همیشه سعی دارند از من حمایت کنند و مراقب من باشند. البته با
شرایط دشواری که آنها در طول زندگیشان داشته اند، این موضوع قابل درک است. اما من
از تو "سارا" همیشه حقیقت و صداقت را می خواهم.
آن شب، "روما" نتوانست بخوابد. هر بار که سعی می کرد به خواب برود کابوس های
وحشتناکی از پسرش می دید. می دید که او تنهاست، و زنی که "کن" آن همه دوستش داشت و
می پرستیدش، او را ترک کرده بود. حتی پسر "کن" هم کنارش نمانده بود.
آن شب، یک افسانه قدیمی مدام به ذهن "روما" خطور می کرد. "هرمن" همیشه می گفت که
این افسانه در زندگی آن دو حقیقت داشته است. این افسانه قدیمی می گفت که 40 روز قبل
از این که یک بچه دنیا بیاید همسر آینده اش در بهشت انتخاب می شود. در این زمان 2
روح قدم به دنیا می گذارند و یک فرشته فریاد می زند: این پسر برای آن دختر است و به
این ترتیب، از روز بعد، هیچ چیزی مانع از ازدواج آنها و به وقوع پیوستن سرنوشت آنها
نخواهد شد. هیچ چیزی نمی تواند قدرت عشق جاودان این دو نفر را نابود کند.
اما "سارا" از عشق چه می دانست؟ از ایثارگری ها و فداکاری های عشق چه می دانست؟ از
سختی ها و دشواری های عشق چه می دانست؟
روما می دانست که عشق حقیقی تا ابد پیوند قلب ها را حفظ خواهد کرد و دو انسان را به
یک روح مبدل خواهد ساخت. چنین پیوند محکم و استواری جز از طریق فرشتگان به وجود نمی
آید. چون روما مطمئن بود که این فرشتگان بودند که او و "هرمن" را به هم رساندند.
خاطرات گذشته روما در ذهنش زنده شد:
تابستان سال 1957 بود. "روما" در نیویورک زندگی می کرد. "روما" در نیویورک زندگی می
کرد. آن روز قرار بود که (کنیسا) با او آشنا شده بود به همراه 2 نفر دیگر به گردش
بروند. "سیلویا" و نامزدش "سید" می خواستند به جزیره "کانی" بروند و در این میان
"سیلویا" از "روما" خواسته بود با آنها همراه شود. "سید" نامزد "سیلویا" هم دوستش
"هرمن" را با خود به این گردش می آورد. به این ترتیب آن دو می خواستند "روما" و
"هرمن" را برای ازدواج با یکدیگر آشنا کنند.
"روما" در صندلی عقب اتومبیل بیوک مدل 1955 نشست و "هرمن" نیز که پسری جوان با چهره
ای بچگانه بود کنار او جای گرفت. در طول راه، "هرمن" مدام با چشم های قهوه ای رنگ
خود به "روما" نگاه می کرد. "هرمن" پسر خونگرم و بذله گویی بود. "روما" از این گونه
پسرها خوشش می آمد. به علاوه، "هرمن" لهجه لهستانی داشت و چون "روما" هم خودش اهل
لهستان بود، از شنیدن لهجه ی وطنش لذت می برد.
کم کم صحبت بین آن دو گرم شد و هر دو شروع کردند به تعریف از زندگی گذشته خود. وقتی
که "هرمن" به دختر جوان گفت که در اردوگاه های مرگ بوده است. "روما" به یاد اولین
اردوگاهی افتاد که در دوران بچگی دیده بود. او با ملایمت شروع به صحبت کرد و خودش
هم تعجب می کرد که پس از گذشت این همه سال خاطرات گذشته به یک بار مثل روز، در ذهنش
روشن شده اند. او گفت: آن روزها ما در مزرعه ای کار می کردیم و یک اردوگاه مرگ در
نزدیکی ما قرار داشت. من برای مدتی برای پسری که پشت سیم های خاردار در آن اردوگاه
بود، نان و سیب می بردم.
"هرمن" ناگهان به طرف او خم شد ابروهایش بالا رفته بودند، انگار که آنچه را می شنید
نمی توانست باور کند. "هرمن" پرسید: اسم آن اردوگاه چه بود؟ "روما" جواب داد: یادم
نمی آید. اما می دانم که در "آلمان" بود نزدیک "برلین". پدرم برای ما گذرنامه ی
تقلبی خریده بود و در آنها نوشته شده بود ما مسیحی هستیم و به همین خاطر آزاد
بودیم.
در چشم های قهوه ای رنگ مرد جوان، آثاری از یک نوع کنجکاوی توام با جدیت دیده می
شد. او پرسید: یک بار به او غذا دادی؟ روما کمی عصبانی شده بود. این مرد دیوانه چه
کسی بود که این قدر سوال های مختلف از او می پرسید؟ من 7 ماه برای آن پسر غذا بردم.
اما بعد او ناپدید شد. من خیلی ترسیده بودم. حتما او را کشته بودند. "هرمن" با
صدایی واضح و موزون پرسید: و نگهبان ها، آنها آلمانی بودند؟ "روما" سعی کرد خاطرات
دردناک آن زمان را واضح تر به خاطر بیاورد. مزرعه های پوشیده از برف در صفحه ی
خاطرات ذهنش روشن شدند. او خودش لباس پشمی گرمی به تن داشت و چکمه های چرمی بزرگی
به پا کرده بود. پسری که در اردوگاه بود، قد بلندی داشت و با یونیفورم نازکی که به
تن داشت، از سرما می لرزید و به پاهایش نیز پارچه بسته بود. "روما" بالاخره جواب
داد: نگهبان ها یونیفورم دیگری بر تن داشتند. آلمانی نبودند.
با شنیدن این حرف، انگار سد بزرگی در دل "هرمن" شکست و فرو ریخت. سدی که از همان
روز که در میدان بزرگ محله شان در مقابل آلمانی ها به صف ایستاده بودند، در دلش
ساخته شد.
"هرمن" با ملایمت روی صندلی اتومبیل جابجا شد، "روما" چشم هایش را به چشم های
"هرمن" دوخت درست بود، مژه های سیاهرنگ "هرمن" از اشک خیس شده بودند. "هرمن" به
آرامی گفت: آن سربازهایی که تو در آنجا دیدی ایتالیایی بودند من می دانم، چون من
همان پسری بودم که تو برایش غذا می آوردی. "روما" در ناباوری سرش را تکان داد و چشم
هایش را به چشم های "هرمن" دوخت، درست مثل نابینایی که روشنایی اشعه ی خورشید را
برای اولین بار دیده است. در آن زمان بود که "روما" به آن افسانه ی قدیمی ایمان
آورد و باور کرد که فرشته ها او را انتخاب کرده اند تا با "هرمن" ازدواج کند.
3 روز از حادثه شوم سرقت مسلحانه در کارخانه "هرمن" گذشته بود. و چند روزی تا جشن
سال نو باقی نمانده بود. "روما" کنار بستر شوهرش نشسته و مدام مراقب او بود و بالش
زیر سرش را مرتب و جابجا می کرد و به او می گفت که خیلی زود حالش خوب خواهد شد ...
و "هرمن" خوشحال بودکه همسرش در کنارش است. "روما" مدتی بعد از اتاق "هرمن" خارج شد
و به اتاق پسرش آمد و روی صندلی نشست. سارا کنار تخت "کن" ایستاده بود و ملحفه ی
روی تشک او را به طرف خود می کشید تا بتواند شوهرش را با ملایمت روی تخت جابجا کند.
تمام بدن "کن" خیس عرق بود. "سارا" پارچه تمیزی برداشت تا عرق او را خشک کند.
زن جوان در سکوت کار می کرد و گاه گاهی برای اطمینان و آرامش شوهرش دست او را می
فشرد. "کن" که به خاطر مصرف مسکن و دردکش های قوی، نیمه بیهوش و بی حال بود، تنها
قادر بود در جواب سوال های گاه به گاه همسرش کلمه ای نامفهوم به زبان بیاورد. اما
آنچه که توجه "روما" را به خود جلب کرد، اعتماد "کن" به همسرش "سارا" بود. کن درست
مثل یک بچه، با اشتیاق در میان دست های همسرش جابجا می شد و از او اطاعت می کرد.
دست های "سارا" به "کن" زندگی می بخشیدند، درست همانگونه که دست های "روما" سال ها
قبل به "هرمن" زندگی داده بودند.
همان طور که "سارا" مشغول کار بود، خم شد و ناگهان "روما" متوجه شد که یک حلقه
طلایی از زنجیر طلای گردن "سارا" آویزان است.
"روما" پرسید: آن که به گردنت آویزان کرده ای چیست؟ "سارا" جواب داد: حلقه ازدواج
"کن". پرستارها به من گفتند ممکن است گم شود می خواهم آن را نزدیک خودم نگه دارم.
اینطوری، حس می کنم که همیشه او با من است تا وقتی که "کن" بتواند دوباره حلقه را
به دستش کند.
سپس "سارا" به طرف "روما" قدم برداشت و با انگشتانش چند ضربه ملایم به بازوی او
نواخت و گفت: می خواهم بدانید که من با پاهای "کن" ازدواج نکردم. من با خود "کن"
ازدواج کردم. من او را دوست دارم و مراقبش خواهم بود برای همیشه.
وقتی که "روما" این کلمات را شنید چشمانش را بست و در آغوش "سارا" افتاد. در این
چند روز گذشته "روما" هر لحظه به درگاه خد.اوند دعا می کرد که پسرش دوباره سالم
شود. او نمی دانست که با عشق "سارا" پسرش حتما شفا خواهد یافت.
با توجه به آن افسانه قدیمی، دلیل و حکمتی وجود دارد که فرشته ها هر پسری را برای
یک دختری انتخاب می کنند. این دلیل درست مثل دلیلی است که خد.اوند به انسان 2 دست
عطا می کند، خد.اوند برای انسان 2 چشم و 2 گوش و 2 دست آفریده تا آن دو با هماهنگی
و همکاری با یکدیگر مثل یک چشم و گوش و دست واحد کار کنند. دختر و پسری که فرشتگان
برای هم بر می گزینند نیز با پیوند جاودانی قلب هایشان همچون یک روح در دو جسم با
هم زندگی می کنند.
اکنون "روما" می دانست که فرشتگان در انتخاب پسر و عروسش برای ازدواج با هم اشتباه
نکرده بودند. آنها کار خود را درست انجام داده بودند، همان طوری که او و "هرمن" را
برای هم برگزیدند "روما" در آن روزهای آخر سال می دانست که در آن سال نو، باید عید
قلب ها را جشن بگیرند.
|