برگرفته از کتاب : به سوی کامیابی اثر آنتونی
رابینز
گردآوری : الهام مودب
اردیبهشت 1380
مهاجمان محتاج دلیل نبودند. تنها دلیل شان این بود که او در خانواده یهودی به دنیا
آمده بود. نازی ها به خانه اش ریختند و او و افراد خانواده اش را دستگیر کردند.
آنان را مانند گله گوسفند پیش انداختند و سوار قطار کردند. سپس آنان را به اردوگاه
مرگ کراکو فرستادند. هیچ کابوسی وحشتناک تر از این نبود که اعضای خانواده اش را
جلوی چشمش تیرباران کنند. چگونه می توانست تحمل کند که لباس پسرش را که کشته بودند
به تن دیگری ببیند؟
اما او همه ی اینها را به نوعی تحمل کرد. یک روز وقتی به وضعیت وحشتناکی که در آن
اردوگاه وجود داشت نگاه کرد، حقیقتی را دریافت. دانست که اگر حتی یک روز دیگر در
آنجا بماند، مرگش حتمی است. تصمیم گرفت که فرار کند و این فرار را هر چه زورتر
انجام دهد. نمی دانست که چگونه فرار کند، اما می دانست که باید فرار کند. هفته ها
از زندانیان دیگر پرسیده بود : "چگونه می توانیم از این جای وحشتناک فرار کنیم؟" و
جواب ها همیشه یکسان بود احمق نباش! راه فراری نیست، این سوالات فقط مایه شکنجه
روحی است. به جز کار سخت و دعا کاری نمی توان کرد. "اما این اظهارنظرها برای او
قابل قبول نبود. فکر فرار او را به خود مشغول کرده بود. با این که پاسخ ها برایش
هیچ مفهومی نداشت، مرتب می پرسید: چگونه می توانیم این کار را بکنیم؟ باید راهی
باشد، چگونه زنده و سالم از این بیغوله برویم؟"
می گویند "اگر سوال کنید (پاسخ) به شما داده خواهد شد." بنابر دلایلی، او آن روز
پاسخ خود را گرفت. شاید سوال را با شور و شدت بیشتری پرسید و یا شاید ایمان داشت که
اکنون دیگر وقت آن رسیده است. شاید هم توجه بی حد او به یافتن پاسخی برای این پرسش
سوزان، او را کمک کرد. علت هر چه بود، نیروی عظیم ذهن و روح بهتری در او بیدار شد.
پاسخ سوال را از جایی که انتظار نداشت، یعنی از بوی لاشه های متعفن آدمی دریافت. در
چند قدمی محل کار خود لاشه های قربانیانی را از زن و مرد و کودک دید که پس از خفه
کردن با گاز روی هم می انباشتند و بار کامیون می کردند. لاشه هایی که هر چه در آنها
بود – لباس و جواهر و حتی دندان طلا – به یغما رفته بود. به جای این که از خود
بپرسد "چگونه نازی ها می توانند این همه پست و خرابکار باشند؟ چگونه خد.ا می تواند
چنین شیطان هایی را خلق کند؟ چرا خد.ا این سرنوشت را برای من مقدر کرده است؟، این
مرد که نامش "استانیسلاوسکی لخ" بود سوالی متفاوت کرد. او پرسید "چگونه می توانم از
این موضوع برای فرار استفاده کنم؟" و بلافاصله جواب را یافت.
همین که روز به پایان رسید و کارگران زندانی به سرباز خانه برگشتد، "لخ" خود را پشت
کامیون رساند و پنهان شد. درحالی که قلبش به شدت می زد، همه لباس هایش را درآورد و
بدون آن که دیر شود، بدن برهنه خود را در میان اجساد پنهان کرد. خود را مرده ساخت و
بی حرکت ماند. هنگامی که اجساد دیگر را درآوردند و روی او انداختند، از شدت فشار له
می شد اما صدایش در نیامد.
در اطراف او، چیزی جز اجساد خشکیده مردگان نبود. بویی جز گند لاشه های در حال فساد
به مشام نمی رسید. مدت ها انتظار کشید و صبر کرد. امیدوار بود که متوجه وجود یک بدن
زنده در میان آن همه لاشه مرده نشوند.
امیدوار بود که کامیون هر چه زودتر حرکت کند. سرانجام صدای روشن شدن ماشین را شنید.
تکان ماشین را احساس کرد. برقی از امید در دلش درخشید. پس از مدتی عاقبت کامیون از
حرکت ایستاد و محموله مخوف خود را تخلیه کرد. ده ها جسد مرده و یک بدن زنده را در
چاله ای که از پیش کنده بودند ریختند. "لخ" ساعت ها در آنجا ماند تا هوا تاریک شد.
همین که مطمئن شد کسی در آن اطراف نیست، خود را از میان کوهی از نعش های مردگان
بیرون کشید و مسافت چهل کیلومتری را با بدن برهنه دوید تا به آزادی دست یافت.
فرق "استانیسلاوسکی لخ" با آن همه افرادی که در اردوگاه های اسرا به هلاکت می
رسیدند چه بود؟ البته تفاوت های زیادی وجود داشت. یکی از مهمترین تفاوت ها در نحوه
ی سوال کردن او بود. سوال او با پافشاری و انتظار دریافت جواب همراه بود، مغز او
سرانجام جوابی یافت که زندگی او را نجات بخشید. سوالاتی که در آن روز در کراکو کرد
موجب شد که تصمیم های سرنوشت ساز بگیرد و دست به اقدامی بزند که تاثیری مهم در
سرنوشت او داشت. اما پیش از آن که پاسخ را بیابد، تصمیم گرفت دست به عملی بزند،
لازم بود سوالات هدفداری از خود بپرسد.
|