انجمن کلیمیان تهران
   

اسحاق هم كه مرد

   

نقشي از يهوديان در ادبيات معاصر ارائه مي شود، نوعا نقشي كم رنگ حتي بي رنگ است. اشاراتي كه در داستان هاي "صادق چوبك" در "لوطي كه عنترش مرده بود" و صادق هدايت در "داش آكل" و "بوف كور" و رسول پرويزي در "شلوارهاي وصله دار" و "لوطي سرمست" اشاراتي حاشيه اي و خارج از متن است كه در آن به رابطه دوستانه ايرانيان يهودي با بدنه جامعه ايران اشاره اي نشده است، شايد اين اولين بار است كه در داستان "اسحاق هم كه مرد" نويسنده به صورت جدي به اين مبحث و رابطه دوستانه ايرانيان يهودي با بقيه ايرانيان پرداخته و اين داستان را به ايرانيان يهودي تقديم كرده است.

از يك ماه پيش كه خبر مرگش را شنيد، لحظه اي از فكرش بيرون نمي رفت. ده سالي مي شد كه او را نديده بود. در اين سال ها هيچ وقت هم به يادش نبود. اما از آن روز كه ذبيح ناگهان وسط حرف هاش گفت: "اسحاق هم كه مرد" مدام به ياد آن پسرك ريز نقشي مي افتاد كه با آن نگاه خندان آن چهره ي محجوب، كودكي شان را در آن محله ي خاك آلود با هم گذراندند و آمدند تا بالاخره در سال اول دبيرستان همكلاس شدند. بعد هم "خانه جوانان" بود و اسحاق كه انگار مي خواست كم رويي ذاتي اش را پشت آن سبيل نودميده ي پرپشت و آكوردئوني كه تقريبا تمام بالا تنه اش را مي پوشاند، پنهان كند. مي ايستاد روي صحنه، و با صداي پر خروش آكوردئون و اشاره هاي سر و گردن، اركستر پنج شش نفره را راه مي برد، و فقط وقتي قرار بود حرفي بزند، يا وقتي نگاه مي كرد حجب وكم رويي اش آشكار مي شد.
اسماعيل، در اين يك ماه، همه اش به اسحاق فكر مي كرد و به آن دوستي نيرومندي كه مثل درختي پر شاخ و برگ سي سالي ميوه داده بود و آن آخري ها كم كم بار آوري اش را از دست مي داد. ديگر از فراواني آن همه ميوه هاي شيرين و شاداب كاسته شده بود و سال به سال تعداد آن ها كمتر و كمتر مي شد. با اين همه، باز هم بفهمي نفهمي شهدي داشت، و هر بار كه يكي از آن ديدار ها دست مي داد، دوتايي مذاقشان را با آن شيرين مي كردند. مي آمدند مي نشستند همين جا كنار همين رودخانه، و از دور به ساختمان خانه جوانان نگاه مي كردند. اسحاق مي گفت: "جواني مان راگذاشتيم آنجا"، و اسماعيل پاسخ مي داد كه بالاخره جواني را بايد يك جايي دفن كرد.
يك بار بغض گلوي اسحاق را فشرد، دستي به سبيل هاي نقره اي فروافتاده اش كشيد، و چيزي نمانده بود كه اشكش سرازير شود. اسماعيل خنده اش را سر داد و دستي به شانه ي او زد و آن قدر گفت و گفت تا او را به خنده واداشت.
آن روز عصر، از ميدان كه وارد چهار باغ شد، ذبيح را ديد كه در پياده رو وسط داشت راه مي رفت. مثل هميشه محكم و شق و رق، با همان سبيل هايي كه مثل دم عقرب برگشته بود به سمت بالا، اسماعيل داد كشيد: "ذبيح!" ذبيح برگشت ايستاد و اين طرف و آن طرف را نگاه كرد. او را كه ديد دست تكان داد و آمد جلو. اسماعيل از لابه لاي ماشين ها از خيابان گذشت و دوتايي راه افتادند به سمت پائين، مدت ها بود كه همديگر را نديده بودند، و ذبيح با همان شور و هيجان هميشگي شروع كرد به حرف زدن. با اينكه شصت سالگي را هم پشت سر گذاشته بود، اما اندام ورزيده اش هنوز همان طور شق و رق بود، با همان سينه پيش داده و عضله هاي ورزيده و گردن كشيده اي كه سرش با نوعي خودنمايي چشمگير روي آن مي چرخيد. وسط سر حالا صاف و بي مو بود و در هواي خاكستري عصر برق مي زد. دست كه دادند، مثل آن روز ها دستش را محكم فشرد و او را در آغوش گرفت.
-كجايي تو ؟
-تو كه انگار هنوز دست از چهار باغ گردي ات برنداشته اي.
-نه جان تو. يك سال هم بيشتره نيامده ام اين طرف ها.
-مثل من . آمده ام، اما نه براي قدم زدن .
-اين هم يكي از آن تصادف ها، يادت كه هست؟ هميشه يك جمله را هر دو با هم مي گفتيم و گفت و گو ها طبعا برگشت به همان روز ها كه چهار با گردي عصرانه، تعطيل بردار نبود.
قرار هميشگي شان در قهوه خانه ي پهلوان قاسم بود. اسماعيل و اسحاق از دبيرستان مي آمدند آنجا و تا قلياني بكشند، ذبيح هم آمده بود. پياده مي رفتند تا سي و سه پل، و از پياده رو كنار رودخانه مي رفتند تا پل خواجو تا برسند به "خانه جوانان" شب شده بود و ذبيح و اسحاق مي رفتند سراغ برنامه ها. اسماعيل مي نشست روي نيمت كنار زمين بسكتبال، و تا در سالن باز شود ، سرش را مي كرد توي دفتر و كتاب، يا نگاه مي كرد به بازي بچه هايي كه هنوز از ورزش و بازي دل نمي كندند.
از پنجره هاي بالاصداي سرخ و سبز آكوردئون مي آمد و روي آن همهمه ي رنگارنگ مي نشست. شب هاي جواني يكي پس از ديگري مي آمد و مي گذشت ، و آنها، بي اين كه متوجه باشند، از كناره هاي دنيا به سمت آن دشت برفپوشي كه نامش پيري ست پيش مي رفتند .
هر دو پيرمرد، يكي با موهاي هنوز سياه دور كله ي تاس و سبيل هاي پيچ خورده به بالا، يكي با موهاي سر و چانه ي يك دست سفيد، شانه به شانه راه مي رفتند و خاطرات جواني شان را نشخوار مي كردند. سراغ دوستان قديم را از يكديگر مي گرفتند و لحظه هاي فراموش شده را به ياد همديگر مي آوردند. در ميان همين گفت و گو ها بود كه ذبيح ناگهان و بي مقدمه گفت "اسحاق هم كه مرد".
-نه!
-نشنيدي؟ فكر كردم مي داني.
-كي؟
-دو سه ماهي مي شه به گمانم، من هم چند روز پيش شنيدم.
چهار باغ ديگر آن گردشگاهي نبود كه قدم به قدم به آشناها بربخورند و دست و سري به آشنايي تكان بدهند. هواي ملايم آشنايي جاش را داده بود به همهمه يي غريبه و گنگ كه مثل گردابي ناآرام و تلخ آنها را به اين سو و آن سو مي كشاند. چراغ ها روشن مي شد، اما از روشنايي قديم خبري نبود. اسماعيل با خود فكر كرد "عيب از چهار باغ نيست، ماييم كه پير شده ايم". بعد رو كرد به ذبيح و گفت:
-پس بالاخره نوبت ما هم رسيد.
-نوبت توست حالا. من حالا حالاها با اين دنياي ... كار دارم.
قهقهه ي بريده بريده اش را سر داد، و به همان عادت قديم مشتي زد به شانه ي اسماعيل.
-پيداست تو عوض بشو نيستي، نه زبان هرزه ات، نه اين دست هرزه گرد.
ذبيح دوباره خنديد و با تمام بالاتنه چرخيد به سمت او. طوري كه انگار گردنش را نمي تواند بچرخاند. درست عين همان روزها كه تازه رفته بود باشگاه اسماعيل فكر كرد "نه. او هم با اين كله يي كه اين طور برق مي زند، ديگر آن ذبيحي نيست كه يك ساعت مي ايستاد جلو آينه و موهاي مواج روي پيشاني را مرتب مي كرد".
بار اولي كه اسحاق را ديد، ايستاده بود كنار بازارچه و زار مي زد. هنوز آن جوان ريزاندام تميز و نظيفي نبود كه وسواس پاكيزگي داشت. كودك زار و نزاري بود كه تكيه داده بود به ديوار و گريه امانش را بريده بود. هيچ كس نمي توانست او را آرام كند. پدرش با آن صداي جيغ جيغو هنوز داشت نفرين مي كرد.مردم جمع شده بودندو سعي داشتندانها ...

 

ادامه داستان (بخش دوم)

 


 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید