|
|
را آرام كنند. نمي شد. پدر جيغ كشان نفرين مي كرد، و پسر خاموش اشك مي ريخت . آمده
بودند نان سنگك بخرند كه يك از خدا بي خبر ريگ داغ را از يقه ي پيراهن ملايعقوب مي
اندازد تو. ملايعقوب طوري ورجه ورجه مي كرد و به خود مي پيچيد و جيغ مي كشيد كه
اسماعيل وحشت زده و حيران رفت توي دكان سبزي فروشي كريم. مردم و دكاندارها وسط
بازارچه جمع شده بودند دور يعقوب و چند نفري سعي مي كردند او را آرام كنند. بقيه
زير جلكي يا حبي به قهقهه مي خنديدند و متلك مي پراندند.
|
|