|
|
اسماعيل همان طور كه نشسته است روي سكوي سنگي كنار رودخاته و بازتاب چراغ ها را در
آب تماشا مي كند، از يادآوري اين خاطره ها لبخند مي زند. ذبيح را مي ديد كه از
عصبانيت اسحاق قهقهه اش را سر مي داد و دستش را دور شانه ي او حلقه مي كرد. اما
لحظه يي بعد باز با مشت به شانه ي او مي كوبيد و مي خنديد. تا اين كه بالاخره
اسماعيل مچ دستش را مي گرفت و خيلي جدي به او مي گفت "لودگي بسه تو نمي توني مثل
آدم شوخي كني"؟
|
|