رحمن دل رحیم
فروردین 1379
قبل از اینکه چیزی بنویسم لازم است تا حدودی و یا شاید هم به طور کامل مرا بشناسید.
چون شناخت من ارتباط مستقیمی به مطلبی دارد که می خوانید. از خد.ا پنهان نیست از
شما چه پنهان که من دبیرم. یکی از هزاران دبیری که می شناسید. با معلوماتی فوق
العاده به طوری که اگر افلاطون و سقراط، ادیسون و اینشتین و دیگر دانشمندان در
برابرم حاضر شوند کم می آورند! (آخه اگر خودم جلوی خودم بلند نشم کی بلند میشه؟!)
وقتی وارد کلاس می شوم کسی را حق چون و چرا نیست و شاگرد حق ندارد حتی بدون اجازه ی
من تکان بخورد.
اون وقت ها (قبل از انقلاب) یکی از کلاس های شبانه به نام "کانون کرمل" در محل
میدان عشرت آباد کوچه ستاره بود. از طرف انجمن کلیمیان تهران به من ماموریت داده شد
که در این کلاس شبانه مشغول تدریس شوم. خوانندگان محترم می دانند که این جور کلاس
های شبانه شاگردانش از نظر سنی کاملا با دبیرستان های روزانه تفاوت دارند و حتی
گاهی اوقات سن شرکت کنندگان در کلاس های شبانه به چهل تا پنجاه سال هم می رسد. قبل
از اینکه برای شروع کارم به کلاس بروم این فکر توی کله ام بودکه برخوردم چه طور
باشد، رفتاری خشک و خشن داشته باشم یا اینکه کاملا با شاگردان کلاسم دوستانه و
صمیمی باشم؟ خیلی فکر کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم. چون چوب روزانه را خورده بودم
(رجوع شود به خاطره ای از دوران معلمی در مجله محبوب بینا شماره چهارم صفحه 30) با
رفاقت و دوستی تدریسم را شروع کردم.
خوب، طبق معمول آقایان که همگی بزرگسال بودند هنوز یادشان بود که باید برای احترام
به دبیر جلو پایش بلند شوند و این خودش برای من نور امیدی بود که راه دوم و عاقلانه
ای را (رفاقت و دوستی) انتخاب کرده بودم. روی هم رفته راضی بودم، شب ها می آمدند و
می رفتند و من هم با همان روشی که در پیش گرفته بودم درس می دادم تا اینکه این
اتفاق افتاد ...
یکی از شب ها داشتم کتاب زبان عبری "اِلِف میلیم" را تدریس می کردم، حدود یک ربع از
وقت کلاس گذشته بود و من طریقه صرف افعال را تجزیه و تحلیل می کردم، تازه فک هایم
گرم شده بود و حسابی رفته بودم بالای منبر که چند ضربه به در خورد و بلافاصله مردی
کرواتی که در حدود چهل و پنج سال داست با لباسی مرتب و اتو کرده و کیفی به سبک
ماموران "چند صفری" وارد کلاس شد، چون در این کلاس ها اغلب بازرس زیاد می آمد،
ناگهان یک کمی دستپاچه شدم ولی خودم را نباختم و دستم را به طرفش دراز کردم و پس از
سلام و علیک بدون این که مهلت حرف زدن به تازه وارد بدهم شروع کردم به تعریف از
کلاس و شاگردان و این که تا حالا چند صفحه درس داده شده و ... . خلاصه کلام تا
توانستم وضع را تشریح کردم ولی حس می کردم که این حرف های من تاثیر دیگری روی تازه
وارد (بازرس) گذاشته و تا می خواست لب بجنباند به او فرصت نمی دادم و حرف تو حرف می
آوردم، تا بالاخره آقای بازرس سری تکان داد و به آخر کلاس رفت و پشت یکی از میزها
نشست. تصور کردم که شاید می خواهد از نزدیک با تدریس من آشنا شود و گزارش خودش را
بر مبنای کلاس زبان که من تدریس می کردم پایه گذاری کند. من هم برای اینکه بهتر و
خوب تر راجع به سواد من و نحوه کارم در گزارشش بنویسد با آب و تاب فراوان شروع کردم
به ادامه صحبت های قبلی که تجزیه و تحلیل افعال و تفاوت صرف 7 باب افعال کامل و
ناقص دو حرفی و سه حرفی و چهار حرفی، علامات اسامی مذکر و مونث، طریقه جمع بستن
آنها و از هر کدام مثالی زدم. بالاخره هر چه سواد در چنته داشتم ارائه دادم ولی
مرتبا از زیر چشم مراقب آقای بازرس بودم. ضمن یکی از نگاه های دزدانه ام متوجه شدم
که کیفش را باز کرد. خوشحال شدم که بالاخره مشغول نوشتن گزارش خواهد شد و این خود
برای من فرصت مناسبی بود که از طرف انجمن محترم کلیمیان تهران تشویق شوم. همین طور
که چشمم به دست های بازرس بود متوجه شدم که دستش را درون کیف کرد و کتابی را بیرون
آورد. عرق سردی سرتاسر بدنم را پوشاند و برای یک لحظه فکر کردم که اشتباه می کنم.
اما نه! تنها چیزی که در جلو چشمم می رقصید کتاب زبان "الف میلیم" بود که آن را
تدریس می کردم. پلک های چشمم را تنگ تر کردم تا بهتر ببینم ولی آنها هم فقط حقیقت
موضوع را برای من روشن کردند.
به جای گزارشی که من فکر می کردم تنها کتاب زبان "الف میلیم" بود که جلوی شاگرد
تازه وارد یا بهتر بگویم آقای بازرس خیالی باز بود و به من پوزخند می زد!!!
|