خداوند روزی به ابرام گفت |
|
به
همراه سارا که باشدت جفت |
زحاران ب جاییکه گویم برو |
|
به
کنعان زمین رفته ساکن بشو |
در
آن ملک باید که گردی مقیم |
|
بسازم ترا امتی بس عظیم |
همه دوستانت مبارک کنم |
|
ابا دشمنان تو من دشمنم |
مبارک کنانت برکت برند |
|
همه مبغضان تو لعنت شوند |
چو
ابرام از حق شنید آنچنان |
|
بزودی بکوچید تا آن مکان |
خداوند ظاهر شد آنجا به او |
|
بگفتا ببین این زمین نکو |
که
مثلش نباشد به عالم یقین |
|
به
ذریه تو دهم این زمین |
بشد باورش هر چه از حق شنود |
|
خدا هم صداقت حسابش نمود |
چو
ساره زنش آن شهیر جهان |
|
که
بد محترم تر زدخت شهان |
نود ساله بودی و نازاده بود |
|
کنیزش به ابراهیم، داده بود |
که
هاجر بدش نام و آزاده بود |
|
برایش اسمعیل را زاده بود |
چو
زن شد به ابرام آن ماهرو |
|
اسمعیل تولید گردید از او |