|
چو یک
ماه بهرزنش سوگ داشت |
|
پس
آنگه بفرزند همت گماشت |
|
که
اسحق را زود داماد کرد |
|
به
تزویج ربقا دلش شاد کرد |
|
چو
اسحق بگرفت زن سور کرد |
|
غم
مرگ مادر ز دل دور کرد |
|
می
وصل ربقا چو او نوش کرد |
|
دیگر
مرگ مادر فراموش کرد |
|
چو
ربقا ز اسحق برداشت بار |
|
زبار
گران حال او گشت زار |
|
که دو
بچه بودی ورا در شکم |
|
که از
بچه ها بود بر وی ستم |
|
چو
اندر رحم جایشان بود تنگ |
|
تو
گفتی بهم می نمایند جنگ |
|
چو نه
ماه بگذشت بر آن نگار |
|
دو
فرزند دادش خدا در کنار |
|
چو
یعقوب و عساو برادر بدند |
|
که
توام زمادر تولد شدند |
|
چو
آمد ز ربقا دو بچه پدید |
|
خداوند یعقوب را برگزید |
|
چو
بگذشت چندی براوشان زمان |
|
شد
عساو صیاد اندر جهان |
|
همی
بود یعقوب نیکو سِیَر |
|
نگهدار بر گله های پدر |
|
به
عساو اسحق بد مهربان |
|
به
یعقوب ربقا بدی آنچنان |