به
اسحق بگذشت چندی زمان |
|
بدی
شاد از گردش آسمان |
چه با
کام دل او به پیری رسید |
|
به
عساو یک روز داد این نوید |
که رو
سوی صحرا و صیدی بیار |
|
خورش
ساز از آن صید و نزد من آر |
چه
جانم زصیدت شود شادمان |
|
دعاها
نمایم ترا آن زمان |
پس
پرده ربقا چو آنسان شنید |
|
به
نزدیک یعقوب فوری دوید |
بگفتا
زبابت شنیدم چنین |
|
که می
گفت عساو را این چنین |
زصیدت
طعامی مهیا نما |
|
که
جانم برکت دهد مر ترا |
بزودی
تو اکنون کمر را به بند |
|
بیاور
دو بزغاله از گوسفند |
که تا
من طعامی فراهم کنم |
|
که
اسحق را از تو خرم کنم |
دعاها
نماید ترا پیش از آن |
|
که
عساو آید زصحرا ب خوان |
بدو
گفت یعقوب این چون شود |
|
که
اعضای عساو پشمین بود |
نبادا
مرا لمس سازد پدر |
|
به
بیند مَراعضای من سربسر |
از آن
پس که او لمس سازد مرا |
|
کند
لعنتم چون شناسد مرا |
بدو
گفت مادر برو ای پسر |
|
بمن
باشد آن لعنت سربسر |
چنان
کرد یعقوب نام آورش |
|
بدانسان که فرموده بُد مادرش |
دو
بزغاله آورد زود از گله |
|
به
نزدیک مادر نمود او یله |
چو از
ذبح کردن به پرداختند |
|
از آن
چند گونه خورش ساختند |
به
نزد پدر برد یعقوب زود |
|
چنانچه زعساو خواهش نمود |
در آن
وقت اسحق رنجور بود |
|
زپیری
دو چشمانش کم نور بود |
زعساو
نشناخت یعقوب را |
|
بخورد
آن خورشهای بس خوب را |
چو
خوردی طعام لذیذ و کباب |
|
بیاورد جامی برایش شراب |
پس
اسحق بگشود چشمانش را |
|
به
یعقوب بنهاد دستانش را |
بخوبی
دعا کرد یعقوب را |
|
زحق
خواست نعمات مرغوب را |
چو او
را دعاهای خیرش نمود |
|
به
بیرون شتابید یعقوب زود |
چو او
شد برون آمد عساو باز |
|
ز
صیدش خورش کرده هر گونه ساز |
بیاورد نزد پدر آن طعام |
|
به
نزدش نهاد و بدادش سلام |
بگفتا
که بر خیز از جای خویش |
|
که
آورده استم طعامت به پیش |
بدو
گفت اسحق پس آن که بود |
|
برایم
خورشها بیاورده بود |
بیاورد و خوردم من از آن طعام |
|
دعا
کردم او را ب شوق تمام |
یقین
بر دعا او سزاوار بود |
|
کنون
این طعام تو دارد چه سود؟ |
چو
بشنید عساو بگریست زار |
|
زدیده
ببارید خون در کنار |
بگفتا
مرا هم دعا کن پدر |
|
مگر
تو نداری دعای دیگر |
بگفتا
برادرت حیله نمود |
|
گرفت
آن برکت که زان تو بود |
کنون
بهر تو چون کنم ای پسر |
|
دعا
کردش او را ولی مختصر |
به
یعقوب، عساو شد کینه دار |
|
بگفتا
به من حیله کرده دوبار |
چو
بگرفت اول زادگی مرا |
|
دعا
های من را گرفته چرا |
بدل
گفت خواهم بریدن سرش |
|
بدانست آن راز را مادرش |