پس
آنگاه ربقا به یعقوب گفت |
|
چرا
بایدم راز از تو نهفت |
شنیدم
که عساو گفته چنین |
|
که
یعقوب را کشت خواهم ز کین |
چه
چاره کنم مرگ فرزند را |
|
چه
سان کشته ببینم دو دلبند را |
تو
اکنون بیا پند مادر شنو |
|
به
حارون به نزدیک لاوان برو |
که
لاوان مرا خود برادر بود |
|
به
آنجا گریزی تو بهتر بود |
امیدم
بود اینکه نازت کند |
|
به
دامادیش سر افرازت کند |
از آن
پس به اسحق، ربقا بگفت |
|
چنن
زندگانی نیرزد به مفت |
زعساو
بیزار گشتم ب جان |
|
که
بگرفته از حِط او دختران |
اگر
زانکه یعقوب هم مثل این |
|
بخود
زن بگیرد زکنعان زمین |
مرا
زندگانی چه آید به کار |
|
مرا
تو از این غصه و غم برار |
پس
اسحق، یعقوب را خواند و گفت |
|
مبادا
ز کنعان بگیری تو جفت |
به
نزد بتوئِل که بابای تست |
|
به
ملک اَرَم راه بایدت جست |
در
آنجا ز لاوان که دائی تُراست |
|
اگر
دخترش را بگیری رواست |
دوباره دعاهای خیرش نمود |
|
بگفتش
برو نزد دائیت زود |
چو
یعقوب از باب و مام آن شنید |
|
بجز
رفتنش هیچ چاره ندید |