به
تنها روان گشت و ره می برید |
|
به
وقت غروب او بجائی رسید |
در آن
جای آن شب نمودی درنگ |
|
بخوابید و بالین خود کرد سنگ |
بخواب
اندرون دید یک نردبان |
|
سر آن
رسیده است تا آسمان |
ملک
های حق اندر آنجا بدند |
|
از آن
نردبان زیر و بالا شدند |
خدا
ایستاده است بالای آن |
|
به
یعقوب گفتی از آن نردبان |
خدای
ابراهیم جدت منم |
|
نگهدار اسحق بابت منم |
زمینی
که خوابیده ای اندران |
|
به
اولاد تو می دهم جاودان |
کنم
نسل تو در جهان من زیاد |
|
کز
اوشان برکت بهر جا رساد |
بهر
جا روی، حافظ تو منم |
|
که تا
بازت این جای وارد کنم |
چو
یعقوب از خواب بیدار شد |
|
به
خوف و به سهم او گرفتار شد |
یقین
گفت اینجا مکان خداست |
|
بدین
جای بت اِل بخوانم رواست |
همان
سنگ را که بدش زیر سر |
|
ستون
کردش و ریخت روغن زبر |
مر آن
جای را نام
"بت
اِل"
کرد |
|
پس
آنگه به نذری چنین میل کرد |
که گر
باشدم یار، پروردگار |
|
ب
جائی که من میروم زین دیار |
به
ملبوس پوشاند او جان من |
|
بقدر
کفایت دهد نان من |
دیگر
هر چه سازد مرا حق عطا |
|
دهم
عشر آن را به راه خدا |
از
آنجا روان گشت آنگه به راه |
|
خداوند بودیش پشت و پناه |
به
نزدیک حارون، به چاهی رسید |
|
شبانان چندی در آنجا بدید |
که با
گله هاشان در آنجا بدند |
|
زدیدار یعقوب خرم شدند |
بپرسید یعقوب از یک شبان |
|
که
لاوان کجا دارد اینجا مکان؟ |
شما
می شناسید آیا و را |
|
کجا
می کند گله هایش چَرا |
بگفتا
که لاوان به نزدیک ماست |
|
همه
گله اش را همین جا چَراست |
ابا
گله آید کنون دخترش |
|
که
راحیل خواند ورا مادرش |
بدیشان چنین گفت یعقوب باز |
|
چرا
مانده اید اندر اینجا فراز |
به
نوبت همه گوسفندان خویش |
|
دهید
آب هر کس که او بوده پیش |
که از
روز باقیست خیلی هلا |
|
چرانید در دشت این گله ها |
بگفتند یعقوب را آن سران |
|
بود
در سر چاه سنگی گران |
به
تنها سر چاه نتوان گشاد |
|
مگر
جمع گردد، شبان زیاد |
شبانان چو آیند جمله فراز |
|
سر
چاه آنگه نمائیم باز |