|
شدی
اندر آن وقت گردی پدید |
|
که
راحیل با گله خود رسید |
|
چو
یعقوب او را بدیدش ز دور |
|
که
تابان بدی چهره اش همچو حور |
|
رسانید یعقوب خود را بدوی |
|
ببوسید راحیل را رو و موی |
|
به
راحیل گفت ار ندانی مرا |
|
تو
باید پسر عمه خوانی مرا |
|
پس
آنگه یعقوب از جای خواست |
|
بزد
دست و آن سنگ برداشت راست |
|
سر
چاه بگشود آن شیر مرد |
|
گله
های راحیل سیراب کرد |
|
شتابید راحیل نزد پدر |
|
ز
احوال یعقوب دادش خبر |
|
که او
در سر چاه استاده بود |
|
مرا
دید و سنگ از سر چه ربود |
|
به
تعجیل سنگ آبها آب کرد |
|
همه
گله ام زود سیراب کرد |
|
چو
بشنید لاوان ب دل شاد شد |
|
از آن
مژده از غصه آزاد شد |
|
زخانه
به بیرون شتابید زود |
|
که
یعقوب هم بر در خانه بود |
|
ببوسید او روی یعقوب را |
|
مرا
آن زاده خواهر خوب را |
|
ببردش
بخانه درون شادمان |
|
برایش
بگسترد دستار خوان |
|
بپرسید احوال مام و پدر |
|
بدو
گفت یعقوب هر گون خبر |
|
از آن
بعد یعقوب آنجا بماند |
|
رمه
های دائیش را می چَراند |