بدین
گونه تا یک مه اش بود حال |
|
بماندی بر دائیش بی ملال |
پس
آنگاه لاوان ب یعقوب گفت |
|
چرا
بایدت کرد خدمت به مفت |
بگو
اجرتت را ب من آشکار |
|
مکش
خجلت و هیچ عذری میار |
به
لاوان دو دختر بدی همچو ماه |
|
فزون
ترزمه شان دو زلف سیاه |
مهین
دخترش بود نامش لئاه |
|
کهین
بود راحیل مانند ماه |
لئا
بود خوش چهره و سیم بر |
|
رمد
داشت چشمش چو کردی نظر |
به
راحیل یعقوب بس مهر داشت |
|
که
بهتر ز خورشید او چهره داشت |
به
لاوان بگفتا منم کهترت |
|
به
بخشی بمن کهترین دخترت |
کنم
خدمتت هفت سال تمام |
|
به من
ده تو راحیل را والسلام |
به
لاوان پسند آمدی آن سخن |
|
که
یعقوب آزاده افگند بَن |
بگفتا
نه او در خور دیگر است |
|
مر او
را بتو دادنم بهتر است |
پس
آنگاه یعقوب از روی ذوق |
|
شبانیش را می نمودی ب شوق |
چو شد
خدمت هفت سالش تمام |
|
فرستاد آنگه به لاوان پیام |
که
بسپار راحیل اکنون به من |
|
شده
خدمت هفت سالم به بَن |
پس
آنگاه لاوان ضیافت نمود |
|
بساط
عروسی برآراست زود |
همه
مرد و زنهای آن جای را |
|
به
مهمانی آوردشان در سرا |
لئا
را در آن شب ب یعقوب داد |
|
از آن
ماه گردید یعقوب شاد |
سحر
گاه چون روشنائی دمید |
|
نگه
کرد یعقوب، زن را بدید |
چو از
خواب بیدار شد، هوش یافت |
|
لئایِ
صنمبر در آغوش یافت |
بدل
گفت راحیل قسمت نبود |
|
ابا
او بسی مهربانی نمود |
چو شد
روز از خانه آمد برون |
|
به
نزدیک لاوان درآمد درون |
بگفتش
مرا شرط راحیل بود |
|
چرا
بایدت عهد باطل نمود؟ |
به او
گفت لاوان که در شهر ما |
|
چنین
کار هرگز نباشد روا |
که
کوچک به شوهر رَود پیشتر |
|
مهین
دخت ماند به خان پدر |
چو یک
هفته ای بگذرد زین زمان |
|
ز
راحیل هم سازمت شادمان |
یقین
دار راحیل هم آن تست |
|
نمایم
بدانسان که پیمان تست |
ز
فرزند تو نزد من بهتری |
|
نما
هفت سال دیگر یاوری |
چو
بگذشت یک هفته از آن میان |
|
به او
داد راحیل را در آن زمان |
چو
لاوان دو دختر ب یعقوب داد |
|
بهر
یک کنیزی خوش و خوب داد |
به
همراه لِئا ز لفاه کرد |
|
پرستار راحیل، بلهاه کرد |