چه آن
قادر پاک و پروردگار |
|
دو زن
داد یعقوب را در کنار |
به
راحیل بد مهر او بیشتر |
|
شد
اولاد بهر لِئا پیشتر |
چه او
نزد یعقوب مبغوضه بود |
|
خداوند او را مقدم نمود |
بهر
سال تولید کردی پسر |
|
چو
چارم پسر زاد آن خوش سیر |
حسد
برد راحیل بر او بسی |
|
بدون
حسد می نباشد کسی |
پس
آنگه به یعقوب، راحیل گفت |
|
مرا
هم ده اولاد، ای نیک جفت |
بدو
گفت یعقوب کی مهربان |
|
گمانت
منم چون خدای جهان |
خداوند، نازاد کرده ترا |
|
تو در
خواست از من نمائی چرا |
مگو
این چنین با من ای نیک رای |
|
به
یزدان پناه و به یزدان گرای |
پس
آنگاه راحیل اینگونه گفت |
|
که
بلهاه را می دهم بر تو جفت |
که
فرزند زاید وی از بهر ما |
|
چو
نازاد کرد است من را خدا |
به
یعقوب بلهاه را زن نمود |
|
بگردید آبستن آن ماه زود |
به دو
سال آن زن دو فرزند را |
|
که
گردید یعقوب از آن ماه شاد |
لئا
چونکه دیدی که آن خواهرش |
|
کنیزش
به بخشیده بر شوهرش |
لئا
هم کنیزش ب یعقوب داد |
|
که
یعقوب از چارزن گشت شاد |
ززلفاه هم شد دو فرزند نغز |
|
که
بودند هر دو پسر پاک مغز |
کنون
گفت خواهم همه نام شان |
|
که
زاده بدند آن سه مَه پیکران |
لئا
اولین پور را چون بزاد |
|
اول
زاده را نام روبن نهاد |
دوم
پور را نام شَمعون نمود |
|
سوم
پور لِوی ه که مثلش نبود |
یِهودا بدی چارمین یادگار |
|
که
اسمش بود تا ابد پایدار |
ز
بلهاه بودی دیگر دو پسر |
|
اول
دان و نفتالیش آن دیگر |
دو
فرزند زلفاه را در جهان |
|
اول
گاد و آشیر دوم بدان |
چو
کردم بیان اسم این هشت سر |
|
به
عرضم کنون گوش کن سر بسر |
به یک
روز روبن ب صحرا شتافت |
|
به
برگشتن او چند نارنج یافت |
چو
راحیل نارنجهایش بدید |
|
به
نزدیک لئا، فوری دوید |
بگفتا
زنارنج یک دانه هم |
|
مرا
بخش ای خواهر محترم |
لئا
گفت با وی مگر بس نبود |
|
که
یعقوب هر شب به نزد تو بود |
ز
نارنجها باشَدَت گر هوس |
|
در
امشب تو شوهربمن بخش و بس |
بدو
گفت راحیل بخشیدمت |
|
چو
اینگونه مشتاقِ او، دیدمت |
به او
داد نارنجی آنگه لئا |
|
چه
بگرفت راحیل گشتی زراه |
ز
صحرا چو یعقوب آمد به خان |
|
لئا
اندر آمد به پیشش دوان |
بگفتا
که امشب خریدم ترا |
|
به
نارنجی ای شوهر باوفا |
چو
یعقوب آنسان شنید از لئا |
|
شد آن
شب به نزدیک او تا صباح |
شد
آبستن آن شب چو شوهر بدید |
|
به
نارنج پنجم، پسر را خرید |
چو
تولید شد او ز بعد چهار |
|
نهادند نام او را ییساخار |
ششم
بار آبستن آمد لئا |
|
بزائید پوری به مانند ماه |
زِوولون ورا نام کرد و بگفت |
|
به
نام خداوند بی یار و جفت |
چو
تولید کردم من این شش پسر |
|
به من
شوهر من شود دوست تر |
یکی
دختری هم از آن پس بزاد |
|
مر آن
دخت را نام، دینا نهاد |