از آن
پس که راحیل، یوسف بزاد |
|
به
لاوان، سرائیل پیغام داد |
که
اکنون تو آزاد بنمانیم |
|
بسوی
وطن باز گردانیم |
تو
دانی چه سان کرده ام خدمتت |
|
زن و
بچه ام کن به من مرحمت |
بدو
گفت لاوان تمنا که حال |
|
بمانی
تو در نزد من چند سال |
مرا
از ورودت برکت رسید |
|
بهر
سال شد گله هایم مزید |
بدو
گفت یعقوب من چون کنم |
|
کنون
صاحب چند طفل و زنم |
بگو
خرج کُلفت کنم از کجا |
|
تو
تکلیف من را معین نما |
بدو
گفت لاوان ترا غم چراست |
|
بسازم
من اکنون هر آنچت هواست |
به
همراه یعقوب پیمان به بست |
|
که تا
هر زمانی که نزد وِیست |
رمه
هایش را او شبانی کند |
|
ز
درندگان پاسبانی کند |
شود
اُجرت او ازان گله ها |
|
بهر
سال مخطوط و منقوت ها |
چو
زائیده شد ابلق و رنگ رنگ |
|
شود
مال یعقوب بی بحث و جنگ |
چو
یکرنگ و ساده تولد شود |
|
بدست
پسر های لاوان دهد |
بدین
گونه قسمت نمایند شان |
|
به
صحرا ی دیگر چرانند شان |
به
بستند پیمان بدینگونه سخت |
|
که تا
آزمایش نمایند بخت |
نمودند پس گله ها باز دید |
|
چه یک
رنگ بود از سیه یا سفید |
بدست
پسرهای لاوان سپرد |
|
بماند
آنچه منقوط یعقوب برد |
دو
گله جدا گشت پس زین نشان |
|
سه
روز مسافت شدی بین شان |
سرِ
سال چون وقت زایش رسید |
|
همه
بره ها، ابلق آمد پدید |
از آن
پس بهر سال اینسان بدی |
|
رمه
های یعقوب افزون شدی |
کسی
را که باشد خدا یار او |
|
بدینسان برکت کند کار او |
ب
یعقوب شد جمع بس مال و چیز |
|
ز اسب
و زگاو و غلام و کنیز |
چو
بگذشت چندی چنین روزگار |
|
به
یعقوب فرمود پروردگار |
که
اکنون بسوی وطن باز گرد |
|
به
اسحاق و ربقا تو دمساز گرد |
چو
بشنید یعقوب باکس نگفت |
|
یکی
را فرستاد اندر نهفت |
زنانش
به صحرا بر خویش خواند |
|
همان
امر حق نزد اوشان بخواند |
بگفتند زنها که ما چا کریم |
|
هر
آنچه تو فرمان دهی حاضریم |
چنین
گفت یعقوب پس با زنان |
|
که
آماده گردید خُرد و کلان |
همین
هفته باید که بیرون شدن |
|
نباید
که لاوان بداند سخن |
نه
آنست لاوان کز آغاز بود |
|
به من
مهربان بود و همراز بود |
دیگر
گونه ببینم کنون چهراو |
|
ندارد
بمن ذره ای مهر او |
شنیدم
پسر هاش گفتند نیز |
|
که
یعقوب هر گونه اموال و چیز |
که
دارد همه مال ما بوده است |
|
که از
باب ما جمله بربوده است |
در
این حال بودن در اینجا مرا |
|
بود
دور از عقل و باشد خطا |
شما
هرچه در خانه دارید زود |
|
ز
خانه به صحرا بیارید زود |
زنان
هر چه در خانه ها داشتند |
|
به
نزدیک یعقوب انباشتند |
به
خان پدر رفت راحیل زود |
|
ز بت
های او چند بت را ربود |
نهان
کرد بتها در اسباب ها |
|
ز
یعقوب می داشت آنها خفا |
از آن
پس ز حارون بکردند بار |
|
ز اسب
و ز اشتر فزون از هزار |
هم از
استر و گاو و هم گوسفند |
|
ورا
بود افزون تر از چون و چند |
بزو
میش هم داشتی زین شمار |
|
بهمراه بردند چندین هزار |
کنیز
و غلامش فراوان بدند |
|
که آن
گله ها را نگهبان بدند |