چو
رفتند یعقوبیان زان دیار |
|
سوم
روز لاوان بدانست کار |
که
یعقوب بند وی از خود گسیخت |
|
ابا
گله و خاندانش گریخت |
به
همراه برداشت مردان کار |
|
شدندی
تعاقب کنان ره سپار |
چو
لاوان ب یعقوب نزدیک شد |
|
ششم
روز چون شام تاریک شد |
شبانگه بجائی فرود آمدند |
|
بخوردند چیزی و راحت شدند |
چو
لاوان بخوابید در نیم شب |
|
بدید
او بخواب اینکه فرمود رب |
به
یعقوب اگر تو نمائی بدی |
|
یقین
دان که دشمن به جان خودی |
نگوئی
به او جز بخوبی سخن |
|
نگویی
بدو هیچ تندی مکن |
و
گرنه ب سختی بیازارمت |
|
ز روی
زمین زود بردارمت |
چو
بیدار شد روز دیگر پگاه |
|
رسید
او ب یعقوب در بین راه |
بگفتش
چرا آخر اینسان شدی |
|
ز
حارون چرا تو گریزان شدی؟ |
چرا
دختران مرا چون اسیر |
|
ببردی
ابا بچه های صغیر |
نماندی ببوسم یکی روی شان |
|
ببردی
چو دزدان و چون رهزنان |
نماندی که من خود ابا ساز و کوس |
|
روان
سازمت همره چارعروس |
بدادم
ترا دخترانم بمزد |
|
گریزاندی از من چرا همچو دزد |
نمی
گفت اگر دوش با من خدا |
|
که
یعقوب را احترامش نما |
بچندین عقوبت می آزردمت |
|
بخواری زره باز می بردمت |
بدین
کار دانا ندانم ترا |
|
بهر
جای نافهم خوانم ترا |
چو
بودی تو مشتاق مام و پدر |
|
ببردی
همه مال خود سر بسر |
مگر
کم ز من منفعت دیده ای |
|
بتان
مرا از چه دزدیده ای؟ |
بدو
گفت یعقوب دزدم مخوان |
|
مرا
کرده ای بیست سال امتحان |
گمانم
چنین بٌد که من زین دیار |
|
بخواهم بکوچم اگر آشکار |
بگیری
ز من دخترانت بزور |
|
فرستی
مرا دست خالی و عور |
ز
اموال تو آنچه نزد من است |
|
معین
کن آنچه بتو روشن است |
به
نزد هر آن کس که یابی بُتان |
|
نماند
همان زنده اندر جهان |
ز کس
هیچ یعقوب نشنیده بود |
|
که
راحیل بُتها بدزدیده بود |
به
لاوان بگفتا تفحص نما |
|
اگر
یافتی زود بنما به ما |
بگردید لاوان همه چادران |
|
که
شاید بیابد ز بٌتها نشان |
چو در
نزد راحیل رفتی پدر |
|
بتان
کرد زیر و نشست او زبر |
به
تفتیشِ آن خیمه لاوان شتافت |
|
ز
بتهای خود او نشانی نیافت |
به او
گفت یعقوب از روی خشم |
|
بدیدی
همه خیمه ها را به چشم |
به
تفتیش از اینگونه بشتافتی |
|
نمای
آنچه از مال خود یافتی |
به
اخوان ِ خود هم به مردان من |
|
نشان
ده به این مردان تن بتن |
که تا
جمله اینها شهادت دهند |
|
بهر
جای از ما حکایت کنند |
در
این بیست سالی که با تو بدم |
|
که بر
گله های تو چوپان شدم |
بز و
میشهایت همه زین نشان |
|
نکردند ضایع یکی حمل شان |
نخوردم من از قوچهایت یکی |
|
دریده
نیاوردمت اندکی |
بدادمت تاوان چه دزدیده شد |
|
به
روز و شبان هر چه دریده شد |
نه در
روز از گرمی آفتاب |
|
نه در
شب ز سردی مرا بود خواب |
دو
هفت سال از بهر دو دخترت |
|
به
خدمت کمر بستم اندر برت |
چو شش
سال کردم شبانی دیگر |
|
بد از
گله ها اجرتم سر بسر |
چو
گفتی که ابلق از آن تو باد |
|
شدی
اندر آن سال ابلق زیاد |
به
سالی که مزدم منقط بدی |
|
در آن
سال جمله منقط شدی |
از
آنها بدی اجرت من همه |
|
که
تغییر دادی تو ده مرتبه |
خدای
براهیم و اسحاق اگر |
|
نمی
کرد بر من ب شفقت نظر |
نمی
گفت در خواب او با تو دوش |
|
به
یعقوب خوش گوی و بر بد مکوش |
چنین
که به تعقیب من تاختی |
|
مرا
لخت و عریان همی ساختی |
چو
لاوان ز یعقوب آنسان شنید |
|
بجز
آشتی هیچ چاره ندید |
زجا
جست و در نزد یعقوب شد |
|
ابا
وی سخن گفتنش، خوب شد |
نشستند و خوردند آنگه نهار |
|
گرفت
آن زمان دختران در کنار |
ببوسید روی و دعا کردشان |
|
به
یعقوب گفتا که ای مهربان |
سپردم
ترا دختران عزیز |
|
کنم
شرط با تو کنون من دو چیز |
یکی
اینکه هرگز نیازارشان |
|
به
جان و به دل دوست میدارشان |
دوم
آنکه دیگر نگیری تو زن |
|
به
عمرت به غیر از همین چار تن |
به
بستند پیمان در آنجا بهم |
|
که با
هم نباشند از آن پس دژم |
یکی
توده کردند از ریگ و خاک |
|
که
باشد شهادت در آن جای پاک |
کز آن
توده بر هم به بد نگذرند |
|
بخوش
وقتی از یکدیگر بگذرند |
نهادند هر یک بر آن توده نام |
|
به
ترکی زبان و عبری کلام |
که
یعقوب گَل عِد خواندی ورا |
|
بخواندیش لاوان یغر شاهَدوتا |
چو
عهد سلامت ز هم یافتند |
|
ز
یکدیگران روی بر تافتند |
روان
گشت لاوان سوی خان خویش |
|
از آن
جای برگشت دل گشته ریش |
پس
آنگه چنان کرد یعقوب رای |
|
که با
اردوی خود بجنبند زجای |
بسوی
وطن چونکه شد ره سپار |
|
فرشته
بدیدی بره بی شمار |
بگفتا
که این لشکران خداست |
|
بدین
جای مَحَینیم خوانم رواست |