دیدار یعقوب با فرعون
مصر |
بیامد
برون یوسف از بارگاه |
|
بیاورد یعقوب را نزد شاه |
چو
یعقوب آمد به نزدیک او |
|
نمودند با شه بسی گفتگو |
بفرعون یعقوب کردی دعا |
|
بگفتش
تو را یار باشد خدا |
زیعقوب پرسید شاه آن زمان |
|
چقدر
است عمرت بمن کن بیان |
چنین
گفت یعقوب فرعون را |
|
صدو
سی بدان سال عمرمرا |
مرا
سال هست اندک وپرجفا |
|
بسختی
گذشته نه اندر صفا |
بده
عمر اجداد من بیش از این |
|
بفرعون چون گفت او این اینچنین |
پس
آنگاه دعاهای خیرش نمود |
|
زیعقوب فرعون خوشنود بود |
برون
آمد از نزد شاه آن زمان |
|
بهمراه یوسف شدندی روان |
بمصر
اندرون بود ملکی نکو |
|
زمین
رعمسس بدی نام او |
ب
یعقوب با خاندانش چنین |
|
به
بخشید ملکی در آن سرزمین |
بدانسانکه فرعون فرموده بود |
|
در
آنجای مسکن نمودند زود |
پدر
را و اخوانش با خاندان |
|
همی
پرورانید یوسف به نان |
که
قحطی به مصر وکنعان بدی |
|
ب
یعقوبیان نان فراوان بدی |
در آن
قحطی سخت یعقوبیان |
|
بدندی
همه راحت از بهر نان |
همه
مردم مصر و کنعان زمین |
|
از آن
قحط سختی که بد در زمین |
سراسر
شدندی همه بی نوا |
|
زپول
ومواشی شدندی جدا |
همه
ملک وباغ و زر و مال شان |
|
بیوسف
بدادند در وجه نان |
زمین
ها شدی پادشاهی تمام |
|
بفرعون گشتند جمله غلام |
از آن
پس به فرعون دهقان شدند |
|
بیوسف
جمیعا دعا خوان شدند |
چو
یوسف نبودی به مصر اندران |
|
ز
قحطی کسی در نمی برد جان |
همه
مصریانش چو بنده شدند |
|
که از
سعی او جمله زنده بدند |
از آن
پس هر آنچه زراعت شدی |
|
یکی
خمسشان مال دولت بدی |
بشد
مال فرعون ملک و زمین |
|
به
مصر اندرون ماند قانون چنین |
بمانند در مصر یعقوبیان |
|
سکونت
نمودند چندی در آن |
در
آنجا بسی ملک ها ساختند |
|
هر آن
یک به کاری پرداختند |
در
آنجا زلطف خداوند قدیر |
|
بگشتند جمیعتی بس کثیر |
خداوند را بد به اوشان نظر |
|
شدندی
به مصر اندرون بهره ور |