دیدار یوسف با فرعون
مصر |
پس
آنگاه یوسف بشد نزد شاه |
|
بنزدیک شاه اندر آمد زراه |
بفرعون بگفتا که من را پدر |
|
ابا
گله و مال خود سربسر |
بهمراه اخوان من جمله شان |
|
جمیعا
تفاق زن و بچه شان |
بمصر
اندر آن نزد من آمدند |
|
بگوشن
کنون جمله وارد شدند |
زاخوان خود برد همراه پنج |
|
بنزدیک فرعون با تاج و گنج |
ز
اخوان یوسف بپرسید شاه |
|
هم
احوال و هم خستگیهای راه |
از آن
پس بپرسید زان مردیان |
|
شما
را چه کسب است اندر جهان |
بگفتند اوشان غلامان تو |
|
که
هستیم اکنون در ایوان تو |
همه
گله داری بود کار ما |
|
ابا
گوسفند است سر کار ما |
هم
اجداد ما ها شبان بوده اند |
|
همه
همچو ما گله بان بوده اند |
کنون
آمدستیم در این زمین |
|
ابا
گله ومال خود این چنین |
که
قحطی شده سخت در شهر ما |
|
نمانده چراگاهی از بهر ما |
که
این گوسفندان توانند زیست |
|
کنون
اندر آنجا علف زار نیست |
تمناست ما را زشاه این چنین |
|
که
گردیم ساکن به گوشن زمین |
بیوسف
چنین گفت شاه آن زمان |
|
که
هستند ایشان ترا میهمان |
پدر
با برادر و خویشان تو |
|
بباشند در مصر مهمان تو |
بدست
تو باشد زمینها تمام |
|
ترا
مصریانند جمله غلام |
به هر
جا که خواهند ساکن شوند |
|
سکونت
بصحرای گوشن کنند |
از
اوشان هر آن کس که لائق بود |
|
بدربار ما نیزشائق بود |
بزودی
در این بارگه شان بیار |
|
مواشی
من را به اوشان سپار |