دیدار یعقوب با یوسف |
روان
شد سرائیل با هر چه داشت |
|
به
بعرشوع علم برفراشت |
در
آنجای قربانگه آباد کرد |
|
زمعبود اجداد خود یاد کرد |
برای
خدای پدر آن زمان |
|
بسی
ذبح بنمود در آن مکان |
به
رویای شب گفت با او خدا |
|
که
یعقوب یعقوب هستی کجا |
بگفتا
که لبیک من حاضرم |
|
بفرمایشات تو فرمان برم |
ب
یعقوب فرمود آنگه خدا |
|
خداوند اسحق میدان ما
|
تو از
رفتن مصر ترسان مباش |
|
چو من
با تو هستم هراسان مباش |
وجود
آورم از تو در آن زمین |
|
عظیم
امتی بی مثال و قرین |
درآیم
به آنجا بهمراه تو |
|
فراهم
کنم جمله دلخواه تو |
شوی
شاد از این سفر کردنت |
|
یقین
باز پس خواهم آوردنت |
همان
یوسفت که کنون والی است |
|
بخواهد نهادن بچشمانت دست |
ز
بعرشوع نمودند بار |
|
به
کالسکه یعقوب گشتی سوار |
از
آنجا برفتند یعقوبیان |
|
سوی
مصر عازم شدند آن زمان |
بهمراه زنها و اطفال شان |
|
تفاق
همه گله و مال شان |
زیعقوبیان هر که بود خاص وعام |
|
برفتند با مالهاشان تمام |
پسرهای یعقوب با بچه گان |
|
تمام
ذکوران وهم دختران |
هر آن
کس که از صلب یعقوب بود |
|
نمودند در مصر جمله ورود |
همه
اسم شان را خدا گفته است |
|
که
موسی به تورات بنوشته است |
که
هفتاد بود است تعدادشان |
|
بغیر
از زنان پسرهای شان |
چو
خواهم کنم جمله را نامبر |
|
بخوانندگان میشود دردسر |
فرستاد یعقوب از پیشتر |
|
که تا
یوسفش را نماید خبر |
یهودا
بشد نزد یوسف روان |
|
که
گوید بگوشن دهی جای مان |
اجازه
چو بگرفت برگشت زود |
|
نمودند آنگه به گوشن ورود |
به
کالسکه بستند اسبان شاه |
|
نشست
و روان گشت یوسف براه |
پدر
را نمود آن زمان پیشواز |
|
رسیدند چون یک بدیگر فراز |
چو از
دور یوسف پدر را بدید |
|
پیاده
شد و نزد بابش دوید |
به
پیچید بر گردنش آن زمان |
|
گرستند آن هر دو پیر وجوان |
پس
آنگاه یعقوب گفت ای پسر |
|
ندارم
بدل آرزوئی دیگر |
چو
دیدم ترا زنده من تابحال |
|
کنون
من زمردن ندارم ملال |
ب
یعقوب یوسف بگفتا که من |
|
روم
نزد فرعون و گویم سخن |
که
اخوان من همراه باب و مام |
|
که
بودند اوشان به کنعان تمام |
به
مصر آمدستند در پیش من |
|
ابا
جمله اموال شان مرد و زن |
همه
کارشان گله داری بود |
|
به
آنها مرا وقت یاری بود |
ابا
گله های زیاد آمدند |
|
بگوشن
زمین حال وارد شدند |
چو
فرعون خواند شما را به پیش |
|
به
پرسد شما را چه کسب است و کیش |
بگوئید ماها ز اول همه |
|
بدستیم با گوسفند و رمه |
هم
اجداد ما جمله گی خاص و عام |
|
بده
کارشان گله داری تمام |
بگوئید فرعون را آن چنان |
|
که
بدهد به گوشن شما را مکان |
که
مکروه دانند این مصریان |
|
چراننده ی گوسفند وشبان |