انجمن کلیمیان تهران
   

خبر زنده بودن یوسف به یعقوب

   

 

شاعر :هادی نامدار
بهار 
1306

خبر زنده بودن یوسف به یعقوب

بگفتند با یکدیگر آن چنان

 

پدر را بگوئیم مژده چه سان

بیک دفعه گوئیمش ار ما خبر

 

یقین باشد از بهر جانش خطر

بباید یکی را فرستاد پیش

 

به بیند یکی را زاقوام خویش

فرستد ورا زود در نزد باب

 

که گوید به یعقوب دیدم بخواب

که یوسف بمصر است و شادان بود

 

به مصر اندرون او چو سلطان بود

بخواند چنین نزد او با سرود

 

از آن پس نمائیم ماها ورود

پس از مصلحت یک نفر رفت پیش

 

بیامد وی از ره سوی خان خویش

به آرامی او رفت اندر سرای

 

نفهمید یعقوب آواز پای

همه اهل خانه بر او شدند

 

چو آگاه از مطلب او شدند

بگفتند باید یکی برگزید

 

نماید به یعقوب گفت و شنید

بگفتند جمله که ساره نکوست

 

یقین این چنین گفتگو کار اوست

که او دختری شوخ و آجیر بود

 

ز یعقوبیان دخت آشیر بود

به او جمله گفتند این کار توست

 

برو نزد بابات بنشین نخست

چو رفتی برایش سرودی بخوان

 

سخنها ز یوسف درآور میان

بدانسانکه دانی تو با او بگو

 

همه شرح احوال یوسف عمو

بگویش که دیدم من اینها بخواب

 

تو باید ز تعبیر گوئی جواب

چو سارا بنزدیک یعقوب رفت

 

ابا ساز وآوازه ی خوب رفت

گرفت او یکی تار خوبی بدست

 

بنزدیک بابا برفت ونشست

بدو گفت کی پیر فرخنده رای

 

نگهدار تو باد کیهان خدای

همیشه دلت شاد و فرخنده باد

 

سر دشمنانت زتن کنده باد

بدلشادی اکنون تو می نوش کن

 

غم هجر یوسف فراموش کن

که من دوش خوابی بدیدم نکو

 

تو تعبیر آن را برایم بگو

ابا ساز گویم بتو شرح خواب

 

ز تعبیر باید بگوئی جواب

امید است خوابم شود با اثر

 

کنون گوش کن خواب من سربسر

چو دیشب سرمن درآمد بخواب

 

چنین دیدم ای جد عالیجناب

که بنشسته بودیم اندر سرای

 

بناگه برآمد صدای درای

شدی آن صدا رفته رفته بلند

 

بدیدم که در خانه مان آمدند

یکی کاروانی پر از رنگ و بو

 

چه آقای من همره ده عمو

بناگه درون سرای آمدند

 

بدیدم همه شاد و خندان بدند

بهمراه شان مال بسیار بود

 

نمودند شادان بخانه ورود

بدی چند کالسکه همراه شان

 

در آنها بدی پادشاهی نشان

بپرسیدم آنگاه من از پدر

 

که از کیست اینها مرا ده خبر

پدر گفت با من که ای مه لقا

 

عمو یوسفت داده اینها بما

که والی مصر است او این زمان

 

به بابات زودی بشارت رسان

دویدم به نزد تو من با شتاب

 

بدانگاه بیدار گشتم ز خواب

امیدم به یزدان پروردگار

 

که بینم به بیداریم آشکار

بدینسان که من دیده استم بخواب

 

بزودی شوم من چنان کامیاب

بجان من ای جده آمین بگو

 

که مژده بیاید ز یوسف عمو

چه خوش باشد اکنون شود آنچنان

 

بیایند عمو ها همه شادمان

مرا هست بر خواب خود اعتقاد

 

که امروز گردیم از این مژده شاد

خوش آمد ب یعقوب گفتار او

 

نمود آن زمان گرم بازار او

بگفتا که آمین شود این چنین

 

مرا هم ز خواب تو گشته یقین

که امروز یک مژده میرسد

 

ز ما دور خواهد شدن روز بد

به سارا چو یعقوب گفت آنچنان

 

هماندم بیامد زره کاروان

هیاهو زکوچه شدی بر هوا

 

برآمد صداها از کالسکه ها

ز داننده این گفته های متین

 

چو بشنیده بودم نوشتم چنین

پسر های یعقوب باز آمدند

 

بنزد پدر در نماز آمدند

بگفتند احوال یوسف به او

 

چو کالسکه ها دید او رو برد

هماندم نبوت به او در رسید

 

شدی زنده روحش چو آنها بدید

زوقتی که یوسف شدی ناپدید

 

زیعقوب آنگه نبوت پرید

زکار پسر هاش یعقوب را

 

نمی خواست آگاه سازد خدا

در آندم که مژده زیوسف رسید

 

زامر خدا روح او شد جدید

چنین بود رای خدای جهان

 

کز او تا کنون راز باشد نهان

چو زیشان سخنهای یوسف شنید

 

همان پیشکشهای او را بدید

بگفتا همین قدر من را بس است

 

که یوسف عزیزم کنون زنده است

روم نزد او تا به بینم ورا

 

از آن پیش کاید اجل مرمرا

                   



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید