خبر زنده بودن یوسف به
یعقوب |
بگفتند با یکدیگر آن چنان |
|
پدر
را بگوئیم مژده چه سان |
بیک
دفعه گوئیمش ار ما خبر |
|
یقین
باشد از بهر جانش خطر |
بباید
یکی را فرستاد پیش |
|
به
بیند یکی را زاقوام خویش |
فرستد
ورا زود در نزد باب |
|
که
گوید به یعقوب دیدم بخواب |
که
یوسف بمصر است و شادان بود |
|
به
مصر اندرون او چو سلطان بود |
بخواند چنین نزد او با سرود |
|
از آن
پس نمائیم ماها ورود |
پس از
مصلحت یک نفر رفت پیش |
|
بیامد
وی از ره سوی خان خویش |
به
آرامی او رفت اندر سرای |
|
نفهمید یعقوب آواز پای |
همه
اهل خانه بر او شدند |
|
چو
آگاه از مطلب او شدند |
بگفتند باید یکی برگزید |
|
نماید
به یعقوب گفت و شنید |
بگفتند جمله که ساره نکوست |
|
یقین
این چنین گفتگو کار اوست |
که او
دختری شوخ و آجیر بود |
|
ز
یعقوبیان دخت آشیر بود |
به او
جمله گفتند این کار توست |
|
برو
نزد بابات بنشین نخست |
چو
رفتی برایش سرودی بخوان |
|
سخنها
ز یوسف درآور میان |
بدانسانکه دانی تو با او بگو |
|
همه
شرح احوال یوسف عمو |
بگویش
که دیدم من اینها بخواب |
|
تو
باید ز تعبیر گوئی جواب |
چو
سارا بنزدیک یعقوب رفت |
|
ابا
ساز وآوازه ی خوب رفت |
گرفت
او یکی تار خوبی بدست |
|
بنزدیک بابا برفت ونشست |
بدو
گفت کی پیر فرخنده رای |
|
نگهدار تو باد کیهان خدای |
همیشه
دلت شاد و فرخنده باد |
|
سر
دشمنانت زتن کنده باد |
بدلشادی اکنون تو می نوش کن |
|
غم
هجر یوسف فراموش کن |
که من
دوش خوابی بدیدم نکو |
|
تو
تعبیر آن را برایم بگو |
ابا
ساز گویم بتو شرح خواب |
|
ز
تعبیر باید بگوئی جواب |
امید
است خوابم شود با اثر |
|
کنون
گوش کن خواب من سربسر |
چو
دیشب سرمن درآمد بخواب |
|
چنین
دیدم ای جد عالیجناب |
که
بنشسته بودیم اندر سرای |
|
بناگه
برآمد صدای درای |
شدی
آن صدا رفته رفته بلند |
|
بدیدم
که در خانه مان آمدند |
یکی
کاروانی پر از رنگ و بو |
|
چه
آقای من همره ده عمو |
بناگه
درون سرای آمدند |
|
بدیدم
همه شاد و خندان بدند |
بهمراه شان مال بسیار بود |
|
نمودند شادان بخانه ورود |
بدی
چند کالسکه همراه شان |
|
در
آنها بدی پادشاهی نشان |
بپرسیدم آنگاه من از پدر |
|
که از
کیست اینها مرا ده خبر |
پدر
گفت با من که ای مه لقا |
|
عمو
یوسفت داده اینها بما |
که
والی مصر است او این زمان |
|
به
بابات زودی بشارت رسان |
دویدم
به نزد تو من با شتاب |
|
بدانگاه بیدار گشتم ز خواب |
امیدم
به یزدان پروردگار |
|
که
بینم به بیداریم آشکار |
بدینسان که من دیده استم بخواب |
|
بزودی
شوم من چنان کامیاب |
بجان
من ای جده آمین بگو |
|
که
مژده بیاید ز یوسف عمو |
چه
خوش باشد اکنون شود آنچنان |
|
بیایند عمو ها همه شادمان |
مرا
هست بر خواب خود اعتقاد |
|
که
امروز گردیم از این مژده شاد |
خوش
آمد ب یعقوب گفتار او |
|
نمود
آن زمان گرم بازار او |
بگفتا
که آمین شود این چنین |
|
مرا
هم ز خواب تو گشته یقین |
که
امروز یک مژده میرسد |
|
ز ما
دور خواهد شدن روز بد |
به
سارا چو یعقوب گفت آنچنان |
|
هماندم بیامد زره کاروان |
هیاهو
زکوچه شدی بر هوا |
|
برآمد
صداها از کالسکه ها |
ز
داننده این گفته های متین |
|
چو
بشنیده بودم نوشتم چنین |
پسر
های یعقوب باز آمدند |
|
بنزد
پدر در نماز آمدند |
بگفتند احوال یوسف به او |
|
چو
کالسکه ها دید او رو برد |
هماندم نبوت به او در رسید |
|
شدی
زنده روحش چو آنها بدید |
زوقتی
که یوسف شدی ناپدید |
|
زیعقوب آنگه نبوت پرید |
زکار
پسر هاش یعقوب را |
|
نمی
خواست آگاه سازد خدا |
در
آندم که مژده زیوسف رسید |
|
زامر
خدا روح او شد جدید |
چنین
بود رای خدای جهان |
|
کز او
تا کنون راز باشد نهان |
چو
زیشان سخنهای یوسف شنید |
|
همان
پیشکشهای او را بدید |
بگفتا
همین قدر من را بس است |
|
که
یوسف عزیزم کنون زنده است |
روم
نزد او تا به بینم ورا |
|
از آن
پیش کاید اجل مرمرا |