انجمن کلیمیان تهران
   

معرفی یوسف به برادرانش

   

 

شاعر :هادی نامدار
بهار 
1306

معرفی یوسف به برادرانش

بیوسف دگر تاب و طاقت نماند

 

همه مصریان را ز نزدش براند

به آواز گفتا به آن خادمان

 

که بیرون نمائید بیگانگان

نماندی در آنجا کسی زان دیار

 

چو یوسف به اخوان شدی آشکار

شد آواز یوسف به گریه بلند

 

کز آواز او جمله حیران شدند

شنیدند آواز او مصریان

 

به ارگ اندرون جمله فرعونیان

پس آنگاه گفته به اخوان خویش

 

که  من یوسف استم بیائید پیش

بود زنده آیا پدر تا بحال

 

بماندند اخوانش از شرم لال

زخجلت نگفتند او را جواب

 

زرویش بماندند در اضطراب

به اخوان خود گفت یوسف چنان

 

بیائید نزدیک من جمله تان

برفتند پیشش از آن پس همه

 

به تن لرز لرزان پر از واهمه

به اوشان بگفتا که یوسف منم

 

که در چه فکندید عریان تنم

که بفروختیدم به این مصریان

 

نیامد از آن کار بر من زیان

شما را نیاید بدل ناگوار

 

که این بوده از جانب کردگار

که من را فرستاده پیش از شما

 

که تا زنده مانید از قحط ها

گذشته است از قحط اکنون دو سال

 

بمانده است باقی دگر پنج سال

نباشد شیار و نباشد دِرّو

 

نه سبزه بروید نه گندم نه جو

فرستاده از پیش من را خدا

 

که سازم ذخیره برای شما

فرستاده من را خدای کریم

 

که بدهم شما را نجات عظیم

شما کی فرستاده ایدم مرا

 

مگر که فرستاده من را خدا

بفرعون هستم کنون چون پدر

 

دهم اهل بیتش مرا سربسر

بخوانند آقا مرا جمله شان

 

منم حاکم جملهء مصریان

شتابید ا کنون بنزد پدر

 

بگوئیدش احوال من سربسر

بگوئید گفته است یوسف چنین

 

نموده خدای جهان آفرین

مرا دالی جمله ی مصریان

 

پدر جان تو دیگر بکنعان ممان

بتعجیل در مصر پیش من آ

 

ابا خاندان و زن و بچه ها

پسر ها و اولاد هاشان بیار

 

ابا گله و اسب و گاو و حمار

هر آنچه داری به کنعان زمین

 

بیاور تو در ملک گوشن نشین

که گوشن بمن هست نزدیک تر

 

که تا پرورانم ترا ای پدر

که از قحط باقی بود پنج سال

 

نبادا شوی بی زر و گنج ومال

همه اهل بیتت صغیر وکبیر

 

نگردند از قحط جمله فقیر

به بیند کنون چشمهای شما

 

و چشم بنیامین که باشد مرا

برادر ز یک مادر و یک پدر

 

به بیند سخن گفتنم سربسر

کنید حشمت من به بابم بیان

 

بدینسان که در مصر بینید عیان

بزودی به نزد منش آورید

 

آب مال و طفل و زنش آورید

از آن پس که یوسف بگفت این چنین

 

بیاویخت بر گردن بن یمین

زمانی گرستند با همدگر

 

ببوسید اخوان خود سربسر

در آغوش بگرفت و گریه نمود

 

از آن پس نمودند گفت وشنود

بفرعون از اوشان رسیدی خبر

 

که اخوان یوسف همه سربسر

ز کنعان براه دراز آمدند

 

بنزدیک یوسف فراز آمدند

 

خوش آمد بفرعون و بر مصریان

 

بیوسف بفرمود شه بعد ازان

که برگو به اخوان خود این چنین

 

شتابند اکنون به کنعان زمین

بیارند در مصر یعقوب را

 

مر آن شخص پیغمبر خوب را

همه خاندانشان زکنعان زمین

 

بیارند در نزد ما  همچنین

زمینی که در مصر نیکوتر است

 

سپارم به آن مردم حق پرست

که از فربهی زمین بر خورند

 

بگو چند کالسکه با خود برند

نشانند زنها و اطفال شان

 

بیارند با خود همه مال شان

پدر را بیارند در مصر نیز

 

بپوشند چشم از همه خورد و ریز

که بهتر زمین های مصر از شماست

 

گزینید جائیکه دلتان بخواست

نمودند آنسان سرائیلئان

 

شدندی بزودی بکنعان روان

فرستاد یوسف بفرمان شاه

 

ز کالسکه ها چند و توشه براه

بهر یک ز اخوان یکی جامه داد

 

به بنیامین آنگاه اضافه داد

به مثقال سی صد به او داد زر

 

ز پوشیدنی پنج جامه  دیگر

چنان هم فرستاد بهر پدر

 

مطابق ز پوشیدنی هم ز زر

نفائس شدی باربر ده الاغ

 

دگر ده بیاورد ماده الاغ

زغله و نان وخورش بار کرد

 

سفارش به اخوانش بسیار کرد

که در ره نسازید با هم جدال

 

ابا هم نباید نمائید قال

زکار گذشته نیارید  یاد

 

ز چون وچرا گفتگوتان مباد

پس آنگاه اخوانش راهی شدند

 

چو نزدیکی شهرشان آمدند

شنیدم زداننده ی اینچنین

 

که گفتی حدیث درست و متین

که اخوان یوسف همه شادمان

 

چو نزدیک کنعان شدند آن زمان

به منزل گهی جمله جمع آمدند

 

ازآنجا چو عازم بخانه شدند

                   



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید