معرفی یوسف به
برادرانش |
بیوسف
دگر تاب و طاقت نماند |
|
همه
مصریان را ز نزدش براند |
به
آواز گفتا به آن خادمان |
|
که
بیرون نمائید بیگانگان |
نماندی در آنجا کسی زان دیار |
|
چو
یوسف به اخوان شدی آشکار |
شد
آواز یوسف به گریه بلند |
|
کز
آواز او جمله حیران شدند |
شنیدند آواز او مصریان |
|
به
ارگ اندرون جمله فرعونیان |
پس
آنگاه گفته به اخوان خویش |
|
که
من یوسف استم بیائید پیش |
بود
زنده آیا پدر تا بحال |
|
بماندند اخوانش از شرم لال |
زخجلت
نگفتند او را جواب |
|
زرویش
بماندند در اضطراب |
به
اخوان خود گفت یوسف چنان |
|
بیائید نزدیک من جمله تان |
برفتند پیشش از آن پس همه |
|
به تن
لرز لرزان پر از واهمه |
به
اوشان بگفتا که یوسف منم |
|
که در
چه فکندید عریان تنم |
که
بفروختیدم به این مصریان |
|
نیامد
از آن کار بر من زیان |
شما
را نیاید بدل ناگوار |
|
که
این بوده از جانب کردگار |
که من
را فرستاده پیش از شما |
|
که تا
زنده مانید از قحط ها |
گذشته
است از قحط اکنون دو سال |
|
بمانده است باقی دگر پنج سال |
نباشد
شیار و نباشد دِرّو |
|
نه
سبزه بروید نه گندم نه جو |
فرستاده از پیش من را خدا |
|
که
سازم ذخیره برای شما |
فرستاده من را خدای کریم |
|
که
بدهم شما را نجات عظیم |
شما
کی فرستاده ایدم مرا |
|
مگر
که فرستاده من را خدا |
بفرعون هستم کنون چون پدر |
|
دهم
اهل بیتش مرا سربسر |
بخوانند آقا مرا جمله شان |
|
منم
حاکم جملهء مصریان |
شتابید ا کنون بنزد پدر |
|
بگوئیدش احوال من سربسر |
بگوئید گفته است یوسف چنین |
|
نموده
خدای جهان آفرین |
مرا
دالی جمله ی مصریان |
|
پدر
جان تو دیگر بکنعان ممان |
بتعجیل در مصر پیش من آ |
|
ابا
خاندان و زن و بچه ها |
پسر
ها و اولاد هاشان بیار |
|
ابا
گله و اسب و گاو و حمار |
هر
آنچه داری به کنعان زمین |
|
بیاور
تو در ملک گوشن نشین |
که
گوشن بمن هست نزدیک تر |
|
که تا
پرورانم ترا ای پدر |
که از
قحط باقی بود پنج سال |
|
نبادا
شوی بی زر و گنج ومال |
همه
اهل بیتت صغیر وکبیر |
|
نگردند از قحط جمله فقیر |
به
بیند کنون چشمهای شما |
|
و چشم
بنیامین که باشد مرا |
برادر
ز یک مادر و یک پدر |
|
به
بیند سخن گفتنم سربسر |
کنید
حشمت من به بابم بیان |
|
بدینسان که در مصر بینید عیان |
بزودی
به نزد منش آورید |
|
آب
مال و طفل و زنش آورید |
از آن
پس که یوسف بگفت این چنین |
|
بیاویخت بر گردن بن یمین |
زمانی
گرستند با همدگر |
|
ببوسید اخوان خود سربسر |
در
آغوش بگرفت و گریه نمود |
|
از آن
پس نمودند گفت وشنود |
بفرعون از اوشان رسیدی خبر |
|
که
اخوان یوسف همه سربسر |
ز
کنعان براه دراز آمدند |
|
بنزدیک یوسف فراز آمدند
|
خوش
آمد بفرعون و بر مصریان |
|
بیوسف
بفرمود شه بعد ازان |
که
برگو به اخوان خود این چنین |
|
شتابند اکنون به کنعان زمین |
بیارند در مصر یعقوب را |
|
مر آن
شخص پیغمبر خوب را |
همه
خاندانشان زکنعان زمین |
|
بیارند در نزد ما همچنین |
زمینی
که در مصر نیکوتر است |
|
سپارم
به آن مردم حق پرست |
که از
فربهی زمین بر خورند |
|
بگو
چند کالسکه با خود برند |
نشانند زنها و اطفال شان |
|
بیارند با خود همه مال شان |
پدر
را بیارند در مصر نیز |
|
بپوشند چشم از همه خورد و ریز |
که
بهتر زمین های مصر از شماست |
|
گزینید جائیکه دلتان بخواست |
نمودند آنسان سرائیلئان |
|
شدندی
بزودی بکنعان روان |
فرستاد یوسف بفرمان شاه |
|
ز
کالسکه ها چند و توشه براه |
بهر
یک ز اخوان یکی جامه داد |
|
به
بنیامین آنگاه اضافه داد |
به
مثقال سی صد به او داد زر |
|
ز
پوشیدنی پنج جامه دیگر |
چنان
هم فرستاد بهر پدر |
|
مطابق
ز پوشیدنی هم ز زر |
نفائس
شدی باربر ده الاغ |
|
دگر
ده بیاورد ماده الاغ |
زغله
و نان وخورش بار کرد |
|
سفارش
به اخوانش بسیار کرد |
که در
ره نسازید با هم جدال |
|
ابا
هم نباید نمائید قال |
زکار
گذشته نیارید یاد |
|
ز چون
وچرا گفتگوتان مباد |
پس
آنگاه اخوانش راهی شدند |
|
چو
نزدیکی شهرشان آمدند |
شنیدم
زداننده ی اینچنین |
|
که
گفتی حدیث درست و متین |
که
اخوان یوسف همه شادمان |
|
چو
نزدیک کنعان شدند آن زمان |
به
منزل گهی جمله جمع آمدند |
|
ازآنجا چو عازم بخانه شدند |