|
دعا کردن منشه و افرئیم |
|
گرفت آن
زمان یوسف نیکخو |
|
پسر های
خود را ز زانوی او |
|
بنزد
سرائیل شان بردخواست |
|
چه افریم
را برد با دست راست |
|
بدست چپ
خود منشه گرفت |
|
به پیش
سرائیل نزدیک رفت |
|
سرائیل
دستان خود تاب داد |
|
که دست
چپش بر منشه نهاد |
|
بر افریم
بنهاد او دست راست |
|
زیزدان
برایشان برکت بخواست |
|
بیوسف نشد
کار بابش پسند |
|
همی خواست
دستش نماید بلند |
|
نهد بر
منشه ورا دست راست |
|
ولیکن
سرائیل آنسان نخواست |
|
بدو گفت
یوسف که این مهتر است |
|
یمینت بر
این گر نهی بهتر است |
|
به او گفت
یعقوب میدانم این |
|
که افریم
باشد یقین کهترین |
|
اگر چند
اکنون از او کهتر است |
|
ولی عاقبت
کار این بهتر است |
|
از آن پس
بیو سف سرائیل گفت |
|
که خواهم
کنون گشت باخاک جفت |
|
شما را
خداوند خواهند رهاند |
|
که در ملک
اجداد خواهد رساند |
|
بیوسف
بگفتا که گنجی مراست |
|
که بر خود
نمودم بشمشیر راست |
|
که حاصل
نمودم ز اموریان |
|
بتو بخشم
آن گنج را این زمان |
|
چو با
یوسفش آن سخنها بگفت |
|
زمانی به
بستر نشست و نخفت |