برگشتن برادران یوسف
از مصر |
شبانگه به جائی فرود آمدند |
|
زمانی
نشستند و راحت شدند |
یکی
برگشودی دهان جوال |
|
که
آذوغه بردارد از بهر مال |
همان
کیسه ی نقد خود را بدید |
|
به
اخوان خود کرد آن را پدید |
چو
دیدند دل شان طپیدن گرفت |
|
ز رخ
رنگهاشان پریدن گرفت |
بگفتند باهم که هست این چه کار |
|
که با
ما نموده است پروردگار |
از آن
جای گشتند پس ره سپر |
|
بکنعان رسیدند نزد پدر |
ب
یعقوب گفتند پس حال خود |
|
از آن
والی مصر و احوال خود |
که او
کرد جاسوس مارا خطاب |
|
بگفتیم اورا چنین در جواب |
که
هستیم صادق ده و دو پسر |
|
برادر
بهم جمله از یک پدر |
بود
کهترین مان بنزد پدر |
|
یکی
هم شده بی رد و بی اثر |
بگفتا
دروغ است گفتارتان |
|
بجاسوس ماند همه کارتان |
نمایم
شما را چنین امتحان |
|
که
کهتر برادر به بینم عیان |
همین
امتحان بود خواهد بسم |
|
بجان
شه مصر خورد او قسم |
چو
خواهید زنده زدستم رهید |
|
همان
کهترین را نشانم دهید |
بزندان فرستادمان تا سه روز |
|
چهارم
چو خورشید افروخت روز |
ببردندمان نزد تختش فراز |
|
ببردیم جمله به پیشش نماز |
دوباره قسم خورد بر تخت و تاج |
|
بگفتا
ندارید دیگر علاج |
یکس
از شما را بدارم به بند |
|
بماند
بزندان من روز چند |
دگر
ها همه سوی کنعان روید |
|
بنزد
پدرتان شتابان روید |
چو
بردید آذوقه در خانه تان |
|
بیارید همراه خود آن زمان |
برادر
که گفتید کوچک تر است |
|
وگر
نه ز زندان نخواهید رست |
فرستاد شمعون بزندان خود |
|
بره
توشه مان داد از نان خود |
زگندم
جوالان ما پر نمود |
|
جوالان ما بار اشتر نمود |
کنون
آمدیم این چنین مستمند |
|
بمانده است شمعون در آنجا به بند |
چو
گفت زنزد پدر شرح حال |
|
کشودند آنگاه هر یک جوال |
از آن
کار یعقوب حیران شدی |
|
همه
نقد ها هم نمایان شدی |
که
برده بدندی بهمرا هشان |
|
بدی
در جوالانشان زان نشان |
از
آنها نه گم گشته بد نی زیاد |
|
برآمد
همه آهشان از نهاد |
چو زر
ها بدیدند ترسان شدند |
|
پدر
را با پسر ها هراسان شدند |
چنین
گفت یعقوب با حزن و غم |
|
نمودید بر من چرا این ستم |
ز من
یوسفم را جدا ساختید |
|
چو
شمعون بزندان بینداختید |
بخواهید بردن کنون بن یمین |
|
چرا
ظلم کردید بر من چنین |
چو
یعقوب گفتی به آنها چنان |
|
بماندند خاموش پس جمله شان |
ب
یعقوب روبن بگفتا چنین |
|
تو
بسپار در دست من بن یمین |
اگر
ناورم باز نزدت ورا |
|
پسرهای من را بکش هر دو را |
به
روبن بگفتا به تو نسپرم |
|
ز
یوسف بود یادگاری برم |
به او
گر بره یک زیانی رسد |
|
اجل
مر مرا ناگهانی رسد |
مرا
با چنین ریش های سفید |
|
بخواهید غمگین به گورم کشید |
شنیدند چون از پدر آنچنان |
|
برفتند هر یک سوی خانه شان |