شروع هفت سال قحطی |
بپایان شد آن هفت سال نکو |
|
کنون
شرح احوال قحطی بگو |
شد از
آسمان قطع بارندگی |
|
بشد
سخت بر مردمان زندگی |
چنانیکه یوسف بیان کرده بود |
|
در آن
سال بی قحط جائی نبود |
بهر
شهر قحطی شدی بس گران |
|
ولی
بود در مصر هر جای نان |
شد
آذوقه ی مصریان هم تمام |
|
چو
گشتند بیچاره آن خاص و عام |
همه
مصریان نزد شاه آمدند |
|
زقحطی
بفریاد و آه آمدند |
بفرمود فرعون با مصریان |
|
که در
نزد یوسف روید این زمان |
هر
آنچه بگوید اطاعت کنید |
|
از
این پس بحکم وی عادت کنید |
برفتند پس مصریان سوی او |
|
بگفتند چاره چه باشد بگو |
شده
خانه ها جمله از غله پاک |
|
تو ما
را نگهدار شو از هلاک |
نگه
کرد یوسف به بیچاره ها |
|
گشود
آن زمان جمله انبارها |
دل او
بر احوال اوشان بسوخت |
|
بهر
کس بقدر کفایت فروخت |
بدی
قحط اندر تمام زمین |
|
بهر
جای قحطی شدی همچنین |
بهر
ملک و شهری رسیدی خبر |
|
که در
مصر غله بود بیشتر |
چو از
بودن غله آگه شدند |
|
برای
خریدن به مصر آمدند |