گماردن یوسف به عنوان
رزاق مصر |
بفرمود شه با وزیران سپس |
|
بمانند یوسف کجا دیده کس |
که
روح خدائی در او با شدی |
|
بدینسان فهیم و نکو باشدی |
پس
آنگه بیوسف چنین گفت شاه |
|
چه با
تست این گونه روح آله |
نه
بینم حکیمی ز تو پیش تر |
|
بعقل
و بهوش و بعلم و هنر |
چو
تعبیر این خواب های مرا |
|
تماما
به تو کشف کرده خدا |
پس
اکنون وکیل ومعینم تو باش |
|
بمصر
اندرون جانشینم تو باش |
ترا
نصب کردم ابر خان خویش |
|
نمودم
امیر امیران خویش |
رعیت
بحکم تو باشد همه |
|
تو
باشی شبان و دگر ها رمه |
شه
انگشتری که در انگشت داشت |
|
برون
کرد و در دست یوسف گذاشت |
بپوشاند او را لباس کتان |
|
نشانی
بدادش جواهر نشان |
بگردن
ورا طوق زرین نهاد |
|
کله
بر سرش خسرو آئین نهاد |
بگفتش
توئی حاکم مصر و بس |
|
زفرمان تو نگذرد هیچ کس |
نباشد
چه فرمان تو هر که را |
|
نیابد
که برداری دست و پا |
ترا
باشدی این بزرگی و بخت |
|
مرا
برتری از تو این تاج و تخت |
پس
آنگه بگردید یوسف سوار |
|
به
کالسکه ی دوم شهریار |
بفرمود شه تا منادی کنند |
|
که
پیشش همه خلق زانو زنند |
ورا
برتمام زمین برگماشت |
|
بدان
ملک و شهری که او حکم داشت |
ورا
صافنت پعنیح نام کرد |
|
چه
آصنت برایش دلارام کرد |
که بد
دخت پوطیفرع کاهن آن |
|
گرفتی
زن او از آن خاندان |
بدانگه که یوسف بشد نزد شاه |
|
بد
عمرش چه سی سال بی اشتباه |
برون
رفت یوسف ز ایوان او |
|
بهر
جا که بد زیر فرمان او |
بگردید جمله ولایات مصر |
|
بهر
جا که بودی محالات مصر |
زمحصول آن سالهای نکو |
|
ز هر
خرمنی خمس بگرفت او |
شدی
حاصل آن سالها بی بصیر |
|
بهر
سال خمسش شدی بس کثیر |
ذخیره
نمودی به انبار ها |
|
به
ملیون زماکول خروارها |
بهر
سال یوسف شدی کامیاب |
|
بیندوخت او غله ی بی حساب |
بهر
شهر قدر خوراکش نهاد |
|
ابا
خوشه ی گندم همی جای داد |
اضافه
هزاران شتر بار کرد |
|
بیاورد و در مصر انبار کرد |
ذخیره
نمود اندر آن هفت سال |
|
بقدری
که بودی حسابش محال |
هنوزی
که قحطی نگشتی شروع |
|
چنین
گشت از بهر یوسف وقوع |
که
آصنت برایش دو فرزند زاد |
|
که
نام نخستین منشه نهاد |
به
معنی که سختی مرا نوش شد |
|
وطن
نیز من را فراموش شد |
چه
افریم بنهاد نام دگر |
|
که
گفتا به غربت شدم بارور |
کنون
باز بشنو ز آغاز کار |
|
که
قحطی برآرد ز مردم دمار |