تعبیر خواب فرعون توسط
یوسف |
بناگه
فرعون خوابی بدید |
|
کز آن
خواب هوش از سر شه پرید |
وزیران و دانندگان را بخواند |
|
در
ایوان بنزدیک تختش نشاند |
ز
ایشان بپرسید تعبیر خواب |
|
ندادند شه را ز خوابش جواب |
همه
فیلسوفان که آنجا بدند |
|
ز
تعبیر خواب شه عاجز شدند |
شهنشه
از آن خواب در غصه ماند |
|
فرستاد و جادوگران را بخواند |
بمصر
اندرون هر که دانا بدند |
|
در
ایوان فرعون جمع آمدند |
زیک
یک بپرسید تعبیر خواب |
|
بماندند عاجز همه از جواب |
در آن
وقت ساقی بیاد آمدش |
|
ز
زندان که یوسف نگهبان بدش |
بفرعون او عرض کرد آنچنان |
|
خطایم
بیاد آمده این زمان |
که بر
ما غضبناک گردید شاه |
|
فرستاد خباز با من بچاه |
که
زندان ما آن زمان چاه بود |
|
در
آنچا غلامیکه چون ماه بود |
که
پوطیفر او را غضب کرده بود |
|
بناحق
بزندانش آورده بود |
بدی
یوسفش نام و عبری بدی |
|
به
زندان پرستار ما او شدی |
بیک
شب بدیدیم ما هر دو خواب |
|
بیوسف
بگفتیم و داد او جواب |
بدانسان که او خواب تعبیر کرد |
|
بدون
کم و بیش تاثیر کرد |
مرا
او بساقی گری ام سپرد |
|
همان
نانوا را سر دار برد |
یقین
گر بیاید ز تعبیر خواب |
|
بفرعون او داد خواهد جواب |
زساقی
چو فرعون بشنید آن |
|
فرستاد او را هم اندر زمان |
بگفتا
به آوردنش کن شتاب |
|
که
شاید بمطلب شوم کامیاب |
هم
آنگاه ساقی بفرمان شاه |
|
برآورد یوسف ززندان و چاه |
بحمام
بردش سر و تن بشست |
|
لباس
ملوکانه بهرش بجست |
بیامد
ز حمام یوسف برون |
|
بنزدیک شاه اندر آمد درون |
وزیران بدند اندر آنجا تمام |
|
بشد
نزد فرعون و کردش سلام |
زیوسف
شهنشاه گردید شاد |
|
بنزدیک تختش ورا جای داد |
پس
آنگه شهنشه بیوسف بگفت |
|
که
وصفت شنیدم من اندر نهفت |
کسی
گر شگفتی به بیند بخواب |
|
توانی
ز تعبیر گفتن جواب |
بشه
گفت یوسف زمن نیست آن |
|
جواب
سلامت ز یزدان بدان |
بدو
گفت فرعون دیدم بخواب |
|
که
بودم بصحرا لب رود آب |
بدیدم
که ناگه برآمد زنهر |
|
زگاوان که هرگز ندیدم بشهر |
بدندی
همه فربه و خوب و زفت |
|
که
بودند آن گاوها جمله هفت |
خوش
اندام بودند آنها چنان |
|
که
هرگز ندیده بدم مثل شان |
از آن
پس برآمد دگر هفت گاو |
|
همه
لاغر و زشت و بی توش و تاو |
ندیده
بدم من بعالم دیگر |
|
از آن
گاوها لاغر و زشت تر |
چو
شکل و چو اندام و ترکیب شان |
|
چو
آنها ندیده کسی در جهان |
بخوردند آن بد نما گاو ها |
|
مرآن
اولین ها که بد خوشنما |
همان
هفت خوش منظران نکو |
|
شد
اندر شکمهای اینها فرو |
بخوردند و اندامها شان چنان |
|
بدی
زشت و لاغر چو آغازشان |
پس
آنگاه بیدار گشتم ز خواب |
|
دوباره سرم اندر آمد بخواب |
بدیدم
دوباره چو خوابم ربود |
|
که
هفت خوشه گندم بیک ساقه بود |
همه
خوشه ها پر بد و خوش نما |
|
بسی
شاد گشتم از آن خوشه ها |
برآن
خوشه ها بسته بودم نظر |
|
که
روئیده شد هفت خوشه دگر |
همه
لاغر و باد شرقی زده |
|
چه
پژمرده و خشک و لاغر شده |
فرو
برد این لاغر و زشت ها |
|
مر آن
خوشه های پر و با صفا |
چو
بیدار گشتم مشوش شدم |
|
کز آن
خواب ها در تحیر بدم |
هر آن
کس که در مصر داننده بود |
|
بفرمان من جمع گشتند زود |
همه
فیلسوفان و دانشوران |
|
جمیع
حکیمان و جادو گران |
بماندند عاجز ز تعبیر خواب |
|
یکی
هم از اوشان ندادی جواب |
شنیدی
کنون شرح خواب مرا |
|
تمنا
که گوئی جواب مرا |
چو
بشنید یوسف زشه شرح خواب |
|
بفرعون گفتا بدینسان جواب |
که
تعبیر این هردو خوابت یک است |
|
هر
آنچه مقدر شده بی شک است |
بکاریکه خواهد شدن آن نه دیر |
|
خبر
داده استت خدای قدیر |
چو
دیدی بیک شب مکرر دو خواب |
|
بزودی
اثر میکند با شتاب |
همان
گاو های خوش و خوشنما |
|
و آن
هفت خوشه پر و با صفا |
که یک
جور بود است شان وضع حال |
|
تو
تعبیر آنها بدان هفت سال |
دگر
هفت گاو بد و بد نما |
|
و آن
هفت پژمردگان خوشه ها |
که
مانند بودند با یک دیگر |
|
بود
نیز آن هفت سال دگر |
که آن
سالها قحط خواهند بدن |
|
که
باران رحمت نخواهد شدن |
ز
امسال تا هفت سال دگر |
|
شود
سالها خوب و هم پر ثمر |
بموقع
ببارند باران ها |
|
پر از
غله گردد همه خانه ها |
فراوان شود نعمت این هفت سال |
|
که
هرگز نگشته چنان تابحال |
زهر
گونه نعمت فراوان شود |
|
بکام
دل مرد دهقان شود |
چو
پایان رسد هفت سال نکو |
|
نماند
به دهقان دیگر آبرو |
از آن
پس شود قحط تا هفت سال |
|
شود
خشکی و قحطی بی مثال |
نیاید
نم از آسمان بر زمین |
|
چنین
است حکم جهان آفرین |
نه
گندم بروید سبزه زخاک |
|
زمین
گردد از زور قحطی هلاک |
چنان
قحطی سخت گردد پدید |
|
که در
مصر کس قحطی آنسان ندید |
فراموش گردد در این هفت سال |
|
فراوانی اولین هفت سال |
تو ای
شاه چون خواب دیدی دو بار |
|
مقرر
نموده یقین کردگار |
بزودی
خدا این چنین می کند |
|
در
این نیست شکی یقین می کند |
پس
اکنون شهنشاه را در خور است |
|
که
آرد یکی مرد دانا بدست |
گمارد
ورا بر همه مصریان |
|
نماید
ورا بر همه حکمران |
که تا
اندر این هفت سال نکو |
|
که
نعمت فراوان شود اندر او |
بمصر
اندرون او زهر خاص و عام |
|
زحاصل
بگیرد دو عشیر تمام |
منظم
نماید همه کارها |
|
بسازد
بهر ملک انبار ها |
بگیرد
وی از هر کسی خمس مال |
|
ذخیره
کند جمع این هفت سال |
برای
همان هفت سال دگر |
|
که
باشند آن سالها بی ثمر |
ذخیره
بهر ملک باید نهاد |
|
نمیرند از قحط خلق زیاد |
ز
یوسف چو فرعون دید این چنین |
|
که
تعبیر کردی صحیح و متین |
شنیدند از او وزیران همه |
|
بیوسف
شدند آفرین خوان همه |
بیوسف
نگه کرد پس شهریار |
|
به وی
آفرین خواند در دل هزار |