تعبیر خواب ساقی و
نانوا توسط یوسف |
خداوند آن کار آورد راست |
|
کسی
را که حق یار شد پادشاست |
چو ده
سال یوسف بزندان بماند |
|
به
ساقی شهر مصر گردید تند |
که با
نانوا باشی آن هر دو را |
|
فرستاد باهم به زندان سرا |
بزندان بماندند هر دو بهم |
|
نگهبان شان یوسف محترم |
چو
داروغه اورا بر اوشان گماشت |
|
وی از
بهر ساقی بسی مهر داشت |
بدی
ساقی شهر به او مهربان |
|
ولی
نانوا بود از او دل گران |
بدی
یوسف آگه ز احوال شان |
|
بیک
سان بدی چندگه حال شان |
چو یک
روز یوسف به اوشان رسید |
|
مر
احوال شان را دگرگونه دید |
چو
واقع بگفت ای امیران شده |
|
که
احوالتان پس پریشان شده |
بگفتند ما دوش دیدیم خواب |
|
از آن
خواب بر ما نمانده است تاب |
ندانیم تعبیر آن خواب چیست |
|
معبر
هم اکنون دراین جای نیست |
چنین
گفت یوسف مگر خوابها |
|
تمامش
نباشد از آن خدا |
بمن
باز گوئید آن خواب تان |
|
توانم
مگر گفت تعبیرشان |
پس
آنگاه ساقی بیوسف بگفت |
|
ز تو
خواب خود را نشاید نهفت |
بدیدم
بخواب این چنین ای پسر |
|
که تا
کی بنزدم برآورد سر |
در آن
تاک دیدم که سه شاخه بود |
|
سه
شاخه شکفته شد و گل نمود |
برآمد
از آن شاخه ها خوشه ها |
|
رسیده
بدی جمله انگورها |
بدی
جام فرعون در دست من |
|
بچیدم
من انگورها زان چمن |
فشردم
بجامیکه بودم به دست |
|
چو
دیدم که جامم ز می پر شده است |
بفرعون دادم من آن جام را |
|
ندانم
چه یابم از این کام را |
بدو
گفت یوسف که ای دلفروز |
|
به
تعبیر سه شاخه باشد سه روز |
که
فرعون سازد ترا سربلند |
|
چنانچه کز اول بدی ارجمند |
دهی
جام در دست فرعون زود |
|
بدانسان که از پیش کار تو بود |
تمنا
چو کار تو نیکو شود |
|
مرا
هم رهانی از این جای بد |
مرا
نزد فرعون یاد آوری |
|
که
قلب شهنشه به داد آوری |
که
دزدیده گشتم من از عبریان |
|
دراینجا نکردم گناهی بدان |
بمن
تهمتی کرده آقای من |
|
بزندان نموده چنین جای من |
بشد
شاد ساقی ز تعبیر خواب |
|
چو
خباز باشی شنید آن جواب |
که
یوسف به ساقی فرعون گفت |
|
چو
آنگونه تعبیر نیکو شنفت |
بگفتا
که من نیز دیدم بخواب |
|
بده
خواب من را هم اکنون جواب |
بدیدم
که دارم بسر سه سبد |
|
از
آنها پر از نان بدی دو سبد |
در آن
سومی که ببالا بدی |
|
ز هر
گون طعامی مهیا بدی |
که از
بهر فرعون بودی همه |
|
کلاغان و مرغان شدندی رمه |
بخوردندی آنها ز روی سرم |
|
ندیدم
دگر چیزی ای محترم |
چو
یوسف ز خباز بشنید آن |
|
بگفتا
تو تعبیرش اینسان بدان |
که آن
سه سبد نیز باشد سه روز |
|
چهارم
چو خور گشت گیتی فروز |
شهنشه
سرت را بخواهد برید |
|
از آن
پس به دارت بخواهد کشید |
کلاغان و مرغان ز روی هوا |
|
خورند
آن زمان گوشت های ترا |
کنون
گوش کن ای برادر بمن |
|
که
بشنیدم اینسان ز راوی سخن |
که
این دو اسیران که باهم بدند |
|
بدندی
بزندان یوسف به بند |
بدی
یوسف آنجا نگهبان شان |
|
که می
برد او آب و هم نان شان |
اسیری
که ساقی فرعون بود |
|
ز
دیدار یوسف دلش میکشود |
بوقتی
که یوسف بدی در برش |
|
غم و
غصه می گشت دور از سرش |
ولی
آنکه خباز فرعون بود |
|
همیشه
بیوسف جفا می نمود |
چو
دیدی که یوسف بیاید به پیش |
|
دلش
را بگفتار میکرد ریش |
همی
گفت با او بقهرو به خشم |
|
نخواهم که عبری به بینم به چشم |
همی
گفت دیگر به پیشم میا |
|
نمی
کرد از روی ساقی حیا |
که
ساقی بیوسف بدی مهربان |
|
نمی
خورد بی یاد او آب و نان |
از آن
بد که تعبیر خواب ورا |
|
بخوبی
نمودی بزندان سرا |
چو
خباز دیدی که ساقی شاه |
|
ز
تعبیر خوشنود گشته بچاه |
اگر
چند او خواب نادیده بود |
|
دروغ
آنچنان خواب را ساخت زود |
بدانست یوسف دروغ است آن |
|
نمودیش تعبیر عمدا چنان |
بساقی
پس آنگاه خباز گفت |
|
ترا
گشته باور سخنهای مفت |
من
این خواب را ساختم از دروغ |
|
به
بین چون به تعبیر دادش فروغ |
به او
گفت یوسف که آسوده باش |
|
بدینسان که تعبیر گفتمت فاش |
اگر
چند خواب تو بدیی فروغ |
|
من
آنچت که گفتم نگردد دروغ |
تو
اکنون سه روز دیگر می شمار |
|
اگر
تو نرفتی به بالای دار |
هر
آنچت که گفتم چو شد غیر از آن |
|
برآور
زبان مرا از دهان |
چو
یوسف چنان گفت با آن امیر |
|
سر
افگند خباز آنگه بزیر |
از آن
پس بماندند در انتظار |
|
که
آیا بروز سوم چیست کار |
چو
روز سوم بود مولودشاه |
|
بسنجید زندانیان را گناه |
ززندان برآورد هر دو رئیس |
|
چه
ساقی و خباز آن دو جلیس |
بساقی
همان منصبش را سپرد |
|
چو
خباز را بر سر دار برد |
شه
ازدست ساقیش می نوش کرد |
|
ولی
ساقی آن را فراموش کرد |
که
یوسف تمنا از او کرده بود |
|
پناهش
به انسانیان برده بود |
چه
یوسف به ساقی به بردی پناه |
|
نیامد
پسندیده نزد آله |
بزندان بماندی دو سال دگر |
|
پس
آنگاه حق کرد سویش نظر |