انجمن کلیمیان تهران
   

به زندان افتادن یوسف

   

 

شاعر :هادی نامدار
بهار 
1306

به زندان افتادن یوسف

بچندی سوی خانه یوسف نرفت

 

پس از چندی او بهر کاری برفت

وی از بهر شغلی بخانه شتافت

 

بخانه درون هیچ کس را نیافت

به تنها زلیخا در آن خانه بود

 

ز خدمتگذاران کس آنجا نبود

چو یوسف بخانه در آمد درون

 

زلیخا دویدی ز روی جنون

دو دستی ورا در بغل درکشید

 

چو از خادمان خانه خلوت بدید

بگفتا نخواهم رها کردنت

 

بیا تا ببوسم سر و گردنت

زیوسف در آن وقت بوسی ربود

 

شدی یوسف از شرم رویش کبود

تن از چنگ او یوسف اندر کشید

 

که دامان اورا زلیخا درید

تن خویش یوسف زخانه جهاند

 

ولی جامه دست زلیخا بماند

چو یوسف ز دست زلیخا جهید

 

ابا جامه ی پاره بیرون دوید

بدانگونه یوسف ز چنگش بجست

 

زلیخا دو رخ را بناخن بخست

برآورد فریاد و داد و فغان

 

که آوا شنیدند همسایگان

چو همسایگان نزد او آمدند

 

از آن داد و فریاد جویا شدند

بگفتا زآقا چه گویم کلام

 

که آورده در خانه ام این غلام

من امروز در خانه تنها بدم

 

زدروازه ناگه صدا آمدم

جهیدم زجا تا به بینم که است

 

که یوسف درآمد و در را به بست

بیامد مرا در بغل در کشید

 

بدندان دو رخسار من را گزید

برآوردم آنگه به غوغا صدا

 

شنید او تا آواز پای شما

همی خواست که از پیشم آواره شد

 

گرفتم قبایش چنین پاره شد

بگیرم من اکنون شما را گواه

 

چو آقایم آید به خانه زراه

شما جمله باید شهادت دهید

 

که گردد گناهان یوسف پدید

بگفتند ماها بتو همره هیم

 

چو آقایت آید گواهی دهیم

زلیخا دو رخ خسته و کنده مو

 

بدی جامه پاره در دست او

بیامد بخانه درون شوهرش

 

زلیخا بینداخت جامه برش

بگفت این غلامی که آورده ئی

 

عجب پی به احوال او برده ئی

به آسودگی خود به پرداختی

 

ورا ناظر خانه ات ساختی

بیامد بخانه درون ناگهان

 

مرا دید تنها و شد شادمان

بگفتا به تو عاشقم ای صنم

 

ز شوهر برای تو بهتر منم

درآورد در گردنم هر دو دست

 

دو رخساره ام را بدندان بخست

به بی عصمتی بر من آورد زور

 

برآوردم آنگاه فریاد و شور

ز فریادم همسایگان آمدند

 

چو یوسف چنان دید خود را فکند

چو دید آن چنان زود خود را جهاند

 

گرفتم قبایش بدستم بماند

شهادت بدادند همسایه ها

 

که یوسف گریزان شد از ترس ما

چو بشنید پوطیفر آن عرض حال

 

ز قهرش بیوسف ندادی مجال

که او هم سخن گوید از وضع کار

 

ورا برد در مبحس شهریار

به تعجیل ورا بزندان ببرد

 

به داروغه ی بندیانش سپرد

اسیران شه اندر آنجا بدند

 

بزرگان که بر شه مقصر شدند

در آن حبس خانه بدی جای شان

 

چو یوسف بشد نزد آن بستگان

هر آن کس که آنگه بزندان بدند

 

ز دیدار او جمله شادان شدند

اگر چند زندان شان بود چاه

 

بتابید یوسف بمانند ماه

چو نور جمالش درخشان شدی

 

سیه چاه مثل گلستان شدی

بیوسف خداوند همراه بود

 

چه در بوستان و چه در چاه بود

رئیسی که بد بر سر بندیان

 

بیوسف شد از امر حق مهربان

همه بندیان را بیوسف سپرد

 

به کاریکه یوسف همی دست برد

 

 

 

                   



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید