مرگ یوسف |
چو
بگذشت چندی بر آن روزگار |
|
چه
سال وچه ماه وچه لیل ونهار |
بیوسف
جهان تاروتاریک شد |
|
همانا
به وی مرگ نزدیک شد |
چو
یوسف سوی آخرت بست بار |
|
مراو
را اجل خواست کردن شکار |
بنزدیک خود خواند اخوانش را |
|
بگفتا
روم من به دیگر سرا |
خدا
می کند بر شما التفات |
|
شما
را از اینجا دهد او نجات |
به
اوشان بسی داد سوگند ها |
|
که مر
استخوانهای من را شما |
بباید
که از مصر با خود برید |
|
بخاکم
به کنعان زمین بسپرید |
نبادا
بمانم به مصر اندرون |
|
برید
استخوانهای مرا برون |
چو
کرد او وصیت به اخوان خویش |
|
سوی
آخرت راه بگرفت پیش |
همان
گاه بار سفر را به بست |
|
زنیک
و بد چرخ گردان برست |
ورا
سال و عمرش صد و ده بدی |
|
بقوم
خود آنگاه ملحق شدی |
به
نوحه همه نعره برداشتند |
|
بمصرش
بتابوت بگذاشتند |
پسرهای یوسف و اخوان او |
|
بماتم
نشستند در خان او |
چنین
است دنیای ناپائدار |
|
همی
پروراند ترا روزگار |
چو
گردید چندی جهان با تو رام |
|
بناگاه عمر تو گردد تمام |
بناچار بیرون شوی زین جهان |
|
سفر
بایدت کرد با همرهان |
ترا
چون زمانت درآید بسر |
|
نه
بدهند مهلت زمانی دگر |
سرانجام جایت بود زیر خاک |
|
جهان
را از این کارها نیست باک |
در
این حال باید که در زندگی |
|
عبادت
نمائی و هم بندگی |
بباید
پرستی تو الله را |
|
فراهم
کنی توشه ی راه را |
تو تا
هستی اندر سپنجی سرای |
|
میازار کس را بترس از خدای |
چنان
بایدت زیست اندر جهان |
|
که
باشند مردم بتو مهربان |
چو
گشتی روان سوی دیگر سرای |
|
بماند
ز تو نام نیکو بجای |
بشد
زین جهان یوسف نیکنام |
|
از او
ماند درد هر صدیق نام |
ز
مرگش همه خلق گریان شدند |
|
زداغ
جدائیش بریان شدند |
گرفتند ماتم همه خاص و عام |
|
کنون
بایدم کرد ختم کلام |
که
مقصود من بود از اول همین |
|
که
گویم زیوسف حدیثی متین |
سپاسم
ز یزدان و پروردگار |
|
که
چندان امان دادیم روزگار |
که از
روی تورات گفتم به نظم |
|
نگفتم
زبزم و نگفتم زرزم |
به
اشعار گفتم حکایات راست |
|
چنانچه نوشته ز امر خداست |
گر
ابیات من را نمائی شمار |
|
بود
هفت صد بیت با یک هزار |
بهر
شب بریدم دو ساعت ز خواب |
|
به سه
ماه گردید ختم این کتاب |
بسال
هترفط ز طبت چهار |
|
گرفتم
من از شعرگفتن قرار |
تو
آسوده بنشین و آرام دار |
|
پناهت
بحق هادی نامدار |