بردن یعقوب به کنعان |
پس
آنگاه یوسف برآراست کار |
|
که
گردد به کنعان زمین رهسپار |
بر
آورد از مصر نعش پدر |
|
برفتند همراه او سربسر |
ابا
او برفتند آنگه براه |
|
همه
نامداران دربار شاه |
برفتند با او بزرگان مصر |
|
همه
فیلسوفان و شیخان مصر |
شدندی
روان جمله یعقوبیان |
|
بغیر
از مواشی و اطفال شان |
امیران فرعون با نوکران |
|
همه
با درشکه شدندی روان |
زسلطان و سرهنگ و سرتیپ ومیر |
|
برفتند جمعیتی بس کثیر |
براه
اندرون نوحه ساز آمدند |
|
در آن
سرزمین چونکه وارد شدند |
نمودند نوحه گری هفت روز |
|
ببودند با ماتم و آه و سوز |
چو
دیدند آنگاه کنعانیان |
|
چنان
ماتم سخت از مصریان |
بگفتند این ماتم سخت چیست |
|
چنین
ناله و نوحه از بهر کیست |
نمودند آنجای را بعد از آن |
|
ملقب
به ماتم گه مصریان |
مغاره
مخفیلا که بد ملک شان |
|
پدر
را نمودند دفن اندران |
پس از
دفن یعقوب گشتند باز |
|
چه
اخوان ابا یوسف سرفراز |
سوی
مصر آنگه روانه شدند |
|
با آن
کسانی که همره بدند |
بیوسف
بدادند اخوان پیام |
|
که
هستیم ماها ترا چون غلام |
پدرمان وصیت نموده چنین |
|
به
بخشی تو تقصیر این چاکرین |
چو
بشنید یوسف از اوشان سخن |
|
بگفتا
مترسید اخوان من |
مرا
از شماها بدل کینه نیست |
|
بگفت
اینو درنزدشان بس گریست |
از آن
پس بگفتا منم یارتان |
|
کمک
بود خواهم بهر کارتان |
بدارم
شما را بسی محترم |
|
از
این پس شما را همی پرورم |
خدا
نیستم بنده ی او منم |
|
به
اطفال تان مهربانی کنم |
بدانسان تسلی به اخوانش داد |
|
که
اخوان شدندی از او جمله شاد |
پس
آنگه برفتند در جای خود |
|
برفتند هر یک به ماوای خود |