فوت حضرت یعقوب |
چو
یعقوب کردی وصیت چنان |
|
بقومش
بپیوست در آن زمان |
بیفتاد یوسف بروی پدر |
|
ببوسیدش و شد برا و نوحه گر |
همی
گفت بابا کجا رفته ئی |
|
در
این خاک تیره چرا خفته ئی |
چرا
چشم از این جهان دوختی |
|
مرا
از غم مرگ خود سوختی |
به
دنیا تو زحمت کشیدی زیاد |
|
همه
زحمت تو کنون شد بباد |
چنین
است رسم سرای سپنج |
|
همه
داغ و درد است و اندوه و رنج |
که
دنیای دون را چنین است کار |
|
نماند
کسی در جهان پایدار |
چو
چندی برای پدر ناله کرد |
|
به
بدرود کردن بسی نوحه کرد |
جدا
گشت آنگه زروی پدر |
|
بخواندی حکیمان خود سربسر |
بفرمود آنگه حکیمانش را |
|
بمالند روغن همه جانش را |
چهل
روزه آن کارا تمام شد |
|
چو
مالیدن روغن انجام شد |
گرفتند ماتم همه مصریان |
|
چو
بگذشت هفتاد روز اندران |
چو
ماتم گرفتن به آخر رسید |
|
به
نزدیک فرعون یوسف دوید |
بگفت
ای شاهنشاه نیک اخترا |
|
چنین
داده سوگند بابم مرا |
که من
مرد خواهم در اینجا یقین |
|
چو
مردم مرا بر بکنعان زمین |
که من
ساختم بهر خود قبر جا |
|
نما
دفن آنجا تو جسم مرا |
تمنا
روم بهر دفن پدر |
|
بیایم
پس از چندروز دگر |
بدو
گفت فرعون کی سرفراز |
|
چنانیکه فرموده بابت بساز |