انجمن کلیمیان تهران
   

نغمه ماندگار - عبدالله همداني

   

 

شيرين طالع
بهار 83

Tale-e-Hamedani-طالعچه فرقي مي‏كند كه پدرم كي به دنيا آمد، مهم اين است كه در دوراني به دنيا آمد كه مردمش هنر را فقط دستمايه مطربان مي‏دانستند. چه فرقي مي‏كند در كجا متولد شد، اين اهميت دارد كه در صفاي خانه‏اي نهان در كوچه پس‏كوچه‏هاي خاكي و سرد اما گلاب‏زده شهرستان متولد شد. آن جا كه مادري هنرمند خاتون خانه بود كه با شير شعر و شهد موسيقي جان دردانه‏اش را مي‏پروراند. مادري كه چون ديگر دختران هنرمند آن دوران خود قرباني تعصبات كور بود.

چه توفيري دارد كه در كدام مدرسه درس خواند، همين بس كه اجتماع را با تمام گستره تبعيضات فرهنگي و قومي در مدرسه و خانه و كوچه‏ لمس و حس كرد كه بعدها از او مردي دردآشنا ساخت با حضوري به بلنداي 70 سال خدمت مشتاقانه و كارنامه‏اي كه نمرات درخشانش، ميزان رضامندي مردمش بود. زمان تجربه اولين درد محروميتش آن قدر مهم نبود كه او را در نوجواني بعد از تحصيلات متوسطه به علت سختي سربازي، از درس واداشتند. اين جاي تأمل دارد كه داغ اين اشتياق سد شده هميشه در كنار ذهنش خانه داشت. اين كه روح آزاده‏اش تاب اسيري حجره پدر را نداشت، اين كه به خود آمد. ميل به دانستن و رسيدن به اوج در آسمان بصيرت را در چمداني به بزرگي روياهايش گذارد و راهي شد. چمداني كه به اعتباري تمامي هستي‏اش در آن نهفته بود با اين توشه مي‏رفت تا خود را بيابد.

در اين راه با بزرگان بي‏شماري محشور شد. اساتيدي چون ني‏داود، قمرالملوك وزيري، عارف قزويني، غلام همداني، مفتون كبريايي، ابوالحسن صبا، عبدالحسين سپنتا و … همه و همه

از او شاعر، نوازنده، تصنيف‏ساز، نمايشنامه‏نويس و محقق ساخت. ديگر پويايي روحش با چارديواري خاك خورده حجره پدر و پس از آن مرغ خانگي شدن بسيار منافات داشت.

نجواي همسرانه، مادرانه و رفيقانه مادرم او را به شكوفايي بيشتر سوق مي‏داد و مهم اين بود كه بخش مهمي از اوقاتي كه پدر بايد در خانه مي‏گذراند بزرگوارانه از جانب مادر ناديده گرفته مي‏شد تا پدر به راحتي آن زمان‏ها را صرف شركت در انجمن‏هاي ادبي و تأسيس بسياري از آنان كند، صرفِ تربيت رايگان شاگرداني در موسيقي كه خود اينك از اساتيد فرادهنده موسيقي هستند، وقفِ بازبيني و تصحيح ديوان‏هاي ادبي شعرا پيش از چاپ و اعطاء اعتباري دوباره به آنها و بالاتر از همه اين‏ها اعتلاي فرهنگ خاكي سخت بدان مغرور بود.

چه فرقي مي‏كند در كدام ناحيه شهر مي‏زيست، مهم اين است كه در جابجايي نظام اديبانه و درويشانه چارديواري خلوتگاه شاعري و هنري‏اش تكرار مي‏شد. اطاقي كه حريم عشق بود. كوهي از كتاب و نوشته‏ها، ميزي فلزي و صندلي قديمي و ساده، ويولوني قهوه‏اي رنگ كه در قاب سياه رنگش به آرامي خوابيده بود، شعرهاي خطاطي شده آويزان به ديوار (از درد سخن گفتن و از درد شنيدن با مردم بي‏درد بداني كه چه دردي است)، عكس جواني‏هاي استاد گرمسيري زير شيشه ميز كمدي سالخورده و لاكي، كه اكنون يكي از همان انجمن‏هاي ادبي به يادگار او در گوشه ديواري با حسرت به دوستان مي‏نگرد.

چه فرقي مي‏‎كند كه شناسنامه قديمي‏اش او را چه مي‏ناميد. اين مهم است كه اين نام سال‏ها كلام «استاد» را با خود يدك كشيد و مهم اين است كه نه تنها جامعه يهود بلكه جامعه هنري ايران داغدارش شد. مهم اين نيست كه همان تكه پاره‏اي كه سن و اسمش در آن نوشته چه مي‏گويد، مهم اين است كه هنوز تا آخرين روزها پنجه دردمند دستانش با تلاش زياد آرشه و سيم ويولون را هنوز به وصال مي‏رساند و با تلاش بي‏پايانش سعي داشت تا هنوز با نواي موسيقي و شعر و آميزه اين دو حرمت عشق را فرياد زند. اگر چه كه پس از او هم هنوز و تا ابد موسيقي و شعر در حريم عشق همچنان عاشقانه گام برخواهند داشت.

بيرون از كالبد كليشه‏اي و جامد شرح‏حال‏نويسي كوشيدم تا بنويسم انسان‏هاي بزرگ در حصار زمان و مكان نمي‏پوسند، در زماني مي‏آيند و در مكاني پا مي‏گيرند و در زماني ديگر مي‏روند. آن چه كه به جا مي‏ماند كيفيت جنبه‏هاي ماندگار حقيقي و معنوي شخصيت آنهاست. اين جنبه‏ها اگر سيراب از سرچشمه عشق نباشند تشنگاني خواهند بود كه از گنداب يك زندگي ساكن و بدون تغيير و تحرك و رشد خواهند نوشيد. بايد دريادل بود تا رودها را به دريا رساند و پدرم چنين بود.

اگر مي‏خواهيد بدانيد بگذاريد تا بگويم:

نام : عبدالله طالع همداني

تولد : حدود 90 سال قبل

زادگاه : همدان

تحصيلات: دبستان تانيه و پس از آن آليانس

فوت : آبان ماه سال 1382

كداميك از اينها به تنهايي معنا مي‏دهد؟ آن چه كه در اين رفت و آمد به جا گذارد، ويولوني، دنيايي نوشته و عشقي ماندگار بود كه عليرغم سدهاي بي‏‏شمار، حركت سيالش را همچنان تا شكوفايي حفظ كرد. اين مهمترين درسي بود كه از پدر آموختم. اما در اين حركت سعي در حفظ هويتي عميق داشت كه سخت بدان مفتخر بود: ايراني بودنش. يهودي بودنش و همداني بودنش. از ايران دل نكند، يهودي باقي ماند و زينت نامش با نام همداني ماندگار شد.

آخرين روز كه خسته و داغدار از فراز آسمان بار ديگر به پائين نگريستم كه تا شايد يادگار خاك و ريشه‏ام را براي روزهاي غريبي در ذهنم ذخيره كنم، خود را در گوشه‏اي از شهر در امتداد جاده خاوران يافتم، آنجا كه پدرم تنها و آرام به جا مانده بود. او هم از اين غربت بي‏نصيب نمانده بود. لحظه‏اي زار زدنش را بر مزار برادر به ياد آوردم. شنيده بودم بارها ناليده بود: «غم مرگ برادر را برادر مرده مي‏داند» رفته بود تا دست در گردن برادر يكديگر را تنها نگذارند. گويي از پيش با يكديگر پيمان همجواري ابدي را بسته بودند. دوستان بي‏شماري كه در كنارش آرميده همه آنهايي بودند كه اشعار پدرم آذين منزلگاه ابدي‏شان بود. به خود او برگشتم، اثري از غريبي نيافتم، او خود را تنها نمي‏دانست، همان‏گونه كه به شيوه شريف هستي‏اش قلبي پرمهر از حضور دوستان داشت. دوستي برايش نوشته بود:

تا زنده است سازِ دّري شور وحال عشق

مرد هنر نميرد و طالع نمرده است

 

و پدرم درويشانه آرام نجوا كرده بود آن چه كه هميشه بر لب داشت:

زندگي خواب و خيالي بيش نيست

قصه پر قيل و قالي بيش نيست

چه فرقي مي‏كرد كه پدرم چون همه مردم دنيا صاحب خصلت نيك و بد بود. آن چه كه مهم بود اين بود كه دلي پرمهر داشت كه اكنون چون گنجينه‏اي پربها در زير خاك نهان است. چشم‏هاي تارشده از اشكم را بستم. تلخي داغ را با شيريني عشقي آميختم كه از پدر فرا گرفته بودم. عشق به هستي و مردمي كه آن را با رشد و پويايي تداوم مي‏بخشند. اين بود نغمه يادگاري كه از پدرم به جا مانده بود: «عشق به هستي».

tale-e-hamedani



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید