|
|
شيرين طالع چه فرقي ميكند كه پدرم كي به دنيا آمد، مهم اين است كه در دوراني به دنيا آمد كه مردمش هنر را فقط دستمايه مطربان ميدانستند. چه فرقي ميكند در كجا متولد شد، اين اهميت دارد كه در صفاي خانهاي نهان در كوچه پسكوچههاي خاكي و سرد اما گلابزده شهرستان متولد شد. آن جا كه مادري هنرمند خاتون خانه بود كه با شير شعر و شهد موسيقي جان دردانهاش را ميپروراند. مادري كه چون ديگر دختران هنرمند آن دوران خود قرباني تعصبات كور بود. چه توفيري دارد كه در كدام مدرسه درس خواند، همين بس كه اجتماع را با تمام گستره تبعيضات فرهنگي و قومي در مدرسه و خانه و كوچه لمس و حس كرد كه بعدها از او مردي دردآشنا ساخت با حضوري به بلنداي 70 سال خدمت مشتاقانه و كارنامهاي كه نمرات درخشانش، ميزان رضامندي مردمش بود. زمان تجربه اولين درد محروميتش آن قدر مهم نبود كه او را در نوجواني بعد از تحصيلات متوسطه به علت سختي سربازي، از درس واداشتند. اين جاي تأمل دارد كه داغ اين اشتياق سد شده هميشه در كنار ذهنش خانه داشت. اين كه روح آزادهاش تاب اسيري حجره پدر را نداشت، اين كه به خود آمد. ميل به دانستن و رسيدن به اوج در آسمان بصيرت را در چمداني به بزرگي روياهايش گذارد و راهي شد. چمداني كه به اعتباري تمامي هستياش در آن نهفته بود با اين توشه ميرفت تا خود را بيابد. در اين راه با بزرگان بيشماري محشور شد. اساتيدي چون نيداود، قمرالملوك وزيري، عارف قزويني، غلام همداني، مفتون كبريايي، ابوالحسن صبا، عبدالحسين سپنتا و … همه و همه از او شاعر، نوازنده، تصنيفساز، نمايشنامهنويس و محقق ساخت. ديگر پويايي روحش با چارديواري خاك خورده حجره پدر و پس از آن مرغ خانگي شدن بسيار منافات داشت. نجواي همسرانه، مادرانه و رفيقانه مادرم او را به شكوفايي بيشتر سوق ميداد و مهم اين بود كه بخش مهمي از اوقاتي كه پدر بايد در خانه ميگذراند بزرگوارانه از جانب مادر ناديده گرفته ميشد تا پدر به راحتي آن زمانها را صرف شركت در انجمنهاي ادبي و تأسيس بسياري از آنان كند، صرفِ تربيت رايگان شاگرداني در موسيقي كه خود اينك از اساتيد فرادهنده موسيقي هستند، وقفِ بازبيني و تصحيح ديوانهاي ادبي شعرا پيش از چاپ و اعطاء اعتباري دوباره به آنها و بالاتر از همه اينها اعتلاي فرهنگ خاكي سخت بدان مغرور بود. چه فرقي ميكند در كدام ناحيه شهر ميزيست، مهم اين است كه در جابجايي نظام اديبانه و درويشانه چارديواري خلوتگاه شاعري و هنرياش تكرار ميشد. اطاقي كه حريم عشق بود. كوهي از كتاب و نوشتهها، ميزي فلزي و صندلي قديمي و ساده، ويولوني قهوهاي رنگ كه در قاب سياه رنگش به آرامي خوابيده بود، شعرهاي خطاطي شده آويزان به ديوار (از درد سخن گفتن و از درد شنيدن با مردم بيدرد بداني كه چه دردي است)، عكس جوانيهاي استاد گرمسيري زير شيشه ميز كمدي سالخورده و لاكي، كه اكنون يكي از همان انجمنهاي ادبي به يادگار او در گوشه ديواري با حسرت به دوستان مينگرد. چه فرقي ميكند كه شناسنامه قديمياش او را چه ميناميد. اين مهم است كه اين نام سالها كلام «استاد» را با خود يدك كشيد و مهم اين است كه نه تنها جامعه يهود بلكه جامعه هنري ايران داغدارش شد. مهم اين نيست كه همان تكه پارهاي كه سن و اسمش در آن نوشته چه ميگويد، مهم اين است كه هنوز تا آخرين روزها پنجه دردمند دستانش با تلاش زياد آرشه و سيم ويولون را هنوز به وصال ميرساند و با تلاش بيپايانش سعي داشت تا هنوز با نواي موسيقي و شعر و آميزه اين دو حرمت عشق را فرياد زند. اگر چه كه پس از او هم هنوز و تا ابد موسيقي و شعر در حريم عشق همچنان عاشقانه گام برخواهند داشت. بيرون از كالبد كليشهاي و جامد شرححالنويسي كوشيدم تا بنويسم انسانهاي بزرگ در حصار زمان و مكان نميپوسند، در زماني ميآيند و در مكاني پا ميگيرند و در زماني ديگر ميروند. آن چه كه به جا ميماند كيفيت جنبههاي ماندگار حقيقي و معنوي شخصيت آنهاست. اين جنبهها اگر سيراب از سرچشمه عشق نباشند تشنگاني خواهند بود كه از گنداب يك زندگي ساكن و بدون تغيير و تحرك و رشد خواهند نوشيد. بايد دريادل بود تا رودها را به دريا رساند و پدرم چنين بود. اگر ميخواهيد بدانيد بگذاريد تا بگويم: نام : عبدالله طالع همداني تولد : حدود 90 سال قبل زادگاه : همدان تحصيلات: دبستان تانيه و پس از آن آليانس فوت : آبان ماه سال 1382 كداميك از اينها به تنهايي معنا ميدهد؟ آن چه كه در اين رفت و آمد به جا گذارد، ويولوني، دنيايي نوشته و عشقي ماندگار بود كه عليرغم سدهاي بيشمار، حركت سيالش را همچنان تا شكوفايي حفظ كرد. اين مهمترين درسي بود كه از پدر آموختم. اما در اين حركت سعي در حفظ هويتي عميق داشت كه سخت بدان مفتخر بود: ايراني بودنش. يهودي بودنش و همداني بودنش. از ايران دل نكند، يهودي باقي ماند و زينت نامش با نام همداني ماندگار شد. آخرين روز كه خسته و داغدار از فراز آسمان بار ديگر به پائين نگريستم كه تا شايد يادگار خاك و ريشهام را براي روزهاي غريبي در ذهنم ذخيره كنم، خود را در گوشهاي از شهر در امتداد جاده خاوران يافتم، آنجا كه پدرم تنها و آرام به جا مانده بود. او هم از اين غربت بينصيب نمانده بود. لحظهاي زار زدنش را بر مزار برادر به ياد آوردم. شنيده بودم بارها ناليده بود: «غم مرگ برادر را برادر مرده ميداند» رفته بود تا دست در گردن برادر يكديگر را تنها نگذارند. گويي از پيش با يكديگر پيمان همجواري ابدي را بسته بودند. دوستان بيشماري كه در كنارش آرميده همه آنهايي بودند كه اشعار پدرم آذين منزلگاه ابديشان بود. به خود او برگشتم، اثري از غريبي نيافتم، او خود را تنها نميدانست، همانگونه كه به شيوه شريف هستياش قلبي پرمهر از حضور دوستان داشت. دوستي برايش نوشته بود: تا زنده است سازِ دّري شور وحال عشق مرد هنر نميرد و طالع نمرده است
و پدرم درويشانه آرام نجوا كرده بود آن چه كه هميشه بر لب داشت: زندگي خواب و خيالي بيش نيست قصه پر قيل و قالي بيش نيست چه فرقي ميكرد كه پدرم چون همه مردم دنيا صاحب خصلت نيك و بد بود. آن چه كه مهم بود اين بود كه دلي پرمهر داشت كه اكنون چون گنجينهاي پربها در زير خاك نهان است. چشمهاي تارشده از اشكم را بستم. تلخي داغ را با شيريني عشقي آميختم كه از پدر فرا گرفته بودم. عشق به هستي و مردمي كه آن را با رشد و پويايي تداوم ميبخشند. اين بود نغمه يادگاري كه از پدرم به جا مانده بود: «عشق به هستي».
|
|