شرگان انورزاده
فعال اجتماعی
پاییز 96
بعضی
اوقات، دیدن یک صحنه، یک رویداد که به ظاهر ساده است، به گونهای عجیب، به خاطراتی
دور، خیلی دور رهنمودمان میکند.
خاطراتی که میپنداریم از یاد رفته، اما ماهرانه در پس زمینهی فکرمان و در انتهای
قلبمان، جا خوش کرده. «مامان، این جمله درسته؟» «با کلمهی اسب، چه جملهای
بنویسیم؟» «با کلمهی آدم، ادب، ..... »
این بود صحنهای که امروز شاهدش بودم و مرا به فکر فرو برد. دختر همکارم از مادرش
میپرسید و مادرش با حوصله او را در جملهسازی یاری
میکرد : «آدم ادب دارد»، «اسب آرام است»، «باران میبارد»، جملاتی که مرا به
گذشتهای دور برد ...
انگار دوباره کلاس اولی بودم و مادرم مرا در جملهسازی کمک میکرد و من با اشتیاق
مینوشتم و میآموختم. تکرار خاطره، سالها بعد، شنیدن صدای فرزندانم که در
جملهسازی کمک می-خواستند و حالا اشتیاق آموختن، در نگاهشان بود ...
آن وقتها که کودک بودیم، جملاتی را که
مینوشتیم، باور داشتیم. آن وقتها باور میکردیم که «آدمها همیشه ادب دارند» و
«اسبها همیشه آرام هستند».
دنیای ما، رنگین کمانی بود از رنگهایی که با تجزیهی هر رنگ، امیدی تازه در دلمان
زنده می-شد.
واژهای به نام غم نمیشناختیم. خاطرهها رنـگی
بودند. حالا هم خاطرات دوران کودکی رنگی هستند. پر رنگتر از خاطرات دوران دیگر ...
بازیهای کودکی، شعرها، شیطنتها، دوستیها، قهرها، آشتیها ... و با گذر زمان و
بزرگتر شدن، فکر کردن دربارهی جملههایی که در جملهسازی مینوشتیم: «آیا همیشه
آدمها ادب دارند؟»، «آیا همیشه اسبها آرام هستند؟» هنگام کمک به فرزندانم در
جملهسازی، باز هم به این معنا فکر کردم و امروزه با دیدن همکارم و دختر کوچکش،
دوباره به فکر فرو رفتم. «کاش آدمها همیشه ادب داشتند» و «کاش اسبها همیشه آرام
بودند».
اما نکتهی دلپذیر در این میان، تکرار سلسلهوار خاطرات خوش زندگی است. تکرار دیدن
مادری که با شوق می-آموزد و فرزندی که با شوق یاد میگیرد.
تکرار احساس لحظات خوشِ ناب، شادی در قلب. داشتن امید، با تمام وجود. رسیدن به
آرزویی دوردست، حس خوبِ دوست داشتن، آرامش، موفقیت و فکر کردنِ دوباره به واژهها،
خاطرات و احساسات و آرزویی همیشگی که: ای کاش، افکارمان و خاطراتمان در کوچه پس
کوچههای کودکی، واقعاً به پاکی و زلالی بزرگسالیمان باشد.
«ای کاش همیشه آدمها ادب داشته باشند.»
«ای کاش همیشه اسبها آرام باشند.»
|