یکی بود، یکی نبود، سالها پیش در محلهای کوچک دختری زیبا و مهربانی به نام
(ثیندرلا) با نامادری و دو دخترش زندگی میکرد. مادر او سالها پیش عولام[1] رفته
بود و پدرش بعد از ازدواج با نامادری، عمرش را به شما داده بود.
دخترک در خانه پدری مانند خدمتکار با روزگار سیاهی زندگی میکرد. او بسیار زیباتر و
حسن خداتر از دو خواهر دیگرش یعنی قدرت و عصمت بود، برای همین آنها به او حسودی
میکردند. ثیندرلا همیشه امید داشت که بلیندر یک روزی خوشبخت خواهد شد.
یک روز که او داشت صفحات دنیای مجازی را به امید یافتن همسر ورق میزد چشمش به یک
آگهی خورد: «جشن شاد در تالار سیستانیها همراه با پذیرایی و DJ مخصوص جوانان 15 تا
50 سال، قابل توجه بلیت در روز جشن با 25% افزایش قیمت عرضه میگردد.» ثیندرلا خیلی
دلش میخواست به این جشن باشکوه برود. خواهرهای ناتنی گندیده ثیندرلا هم نیز قصد
رفتن به این جشن را داشتند. دخترک از مادرش خواست تا همراه خواهرها به جشن برود،
اما مادرش به او گفت به شرطی که همه کارها را تمام کند سپس ظروف را موعدی و هگعالا
کند، حلق درست کند و لباس مناسبی برای خود مهیا کند میتواند با خواهرها به جشن
برود. ثیندرلا تا شب مشغول فراهم کردن وسایل شب موعد و هیکا کردن گوشت بود. برای
همین فرصت نکرد یک لباس مناسب دست و پا کند و مشغول تماشا کردن عصمت و قدرت بود که
با تمام قوا مشغول آماده کردن خود برای رفتن به شب و ماراتن همسریابی بودند. مادر
به دخترها گفت کفش پاشنه بلند فراموش نشود، کاغذ و خودکار هم به همراه داشته باشین
برای شماره دادن، اصلاً اینجوری نمیشود من خودم هم همراه شما میآیم! اما دخترها
اعتراض میکردند که جشن مربوط به جوانان است، مادر در جواب آنها گفت: خُبه حالا
وِلِم کُن، خدا تومان پول ژل و بوتاکس دادم کسی نمیفهمه من چند سالم است، مادر
شوشنا یادتان نیست، دو سال از آوراهام آوینو[2] کوچیکتر است آمده بود جشن تالار
داریوش. ثیندرلا ناراحت از این که نتوانسته است به جشن برود روی زمین دراز کشید و
نم نم اشکهایش جاری شد، با خودش گفت من دیگر شانسی ندارم. در همین موقع صدای گرمی
شنید که میگفت: ناراحت نباش اِچِنَک[3] هنوز یک چیز برای تو باقی مانده و آن امید
به زندگی است. ثیندرلا خیلی خوشحال شد سرش را بالا کرد و پرسید شما کی هستید؟ صاحب
صدا پاسخ داد، من ملعاخ[4] مهربان هستم عزیزم عجله کن وقت زیادی باقی نیست. سپس با
چوب دستیاش ضربهای به گُندیهای[5] باقی مانده از شب گذشته زد و گُندیها تبدیل
به کالسکه شد.
خوب حالا نیاز به یک لباس زیبا داری که خیلی هم باز نباشد، حرف برایت درمیآورند.
سپس عصایش را تکان داد و با خواندن این ورد خیارها تبدیل به یک لباس شب سبز شد.
شقری[6]، شقری... طور . خوب حالا یک کفش 16 سانتی و لنز آبی میخواهی، ابروهایت را
هم به فابریک کارخانه برمیگردانم تا معلوم شود دختری، خوب این هم از سایه چشم بنفش
و ناخنهای هفت رنگ، لبهایت را هم پروتز میکنم، خوب است به قول آیندگان برای خودت
پلنگی شدی. الان آماده رفتن به جشن هستی. فقط صرفهجویی در مصرف آب و احترام به
حقوق حیوانات را فراموش نکن. ثیندرلا پرسید؟ چطور مگر در پیدا کردن شوهر تأثیر
دارد؟ ملعاخ مهربان پاسخ داد: خیر این پند آموزنده این شماره بود، در پیدا کردن
همسر مسواک تأثیر دارد که تو نزدی! سپس چوبش را تکان داد و تصویر یک تیغ موکت بری
روی پیراهن دخترک افتاد. پرسید این عکس دیگر برای چیست؟ پاسخ داد چشم شور زیاد است.
خوب دیگر بیشتر از این وقتم را نگیر باید بروم چهار جای دیگر چند تا دختر و پسر را
به هم برسانم. انشاالله اگر وصلتی صورت گرفت حق دلالی ما فراموش نشود، این را گفت و
غیب شد.
وقتی ثیندرلا وارد تالار سیستانیها شد همه چشمها به سمت او خیره شد و همه راجع به
او پچ پچ میکردند ولی او صاف وسط سالن ایستاده بود. همه فکر میکردند او برای
نمایش لباس فاخرش آن وسط ایستاده است، ولی نمیدانستند طفلی دنبال جای نشستن است،
چون در تالار سیستانیها هیچوقت جا برای نشستن وجود ندارد. در همین گیر و دار
ناگهان زن مسنی با چراغ قوه نزدیک دخترک شد، نور را به صورت دخترک انداخت و با
حالتی کنجکاوانه از او پرسید، بگو ببینم تو دختر کی هستی؟ پاسخ داد: من فرزند یهزقل
و حنا هستم. زن پیر گفت: آهان من مادرت را میشناسم، در محله رختشوری میکرد. خوب
بگو ببینم چند سالت است؟ خانه شما کجاست؟ تحصیلات داری؟ پدرت چه مقدار جهیزیه
میدهد؟ قدت چند سانت است؟ چند مدل غذا درست میکنی؟ بافتنی، دوختنی؟ هنری چیزی
داری؟ ثیندرلا که از حرفهای زن جاخورده بود پرسید؟ پسر شما چه کاره است؟ زن جواب
داد: سناش 39 و خوردهای است، در مغازه پدرش فروشندگی میکند، قد یک متر و شصت و
پنج و تا نیمههای سر (بیمو) است. ماشین و خانه هم خدا بزرگ است راستی سیکل هم
دارد، مومن هم است. آیا همین کافی نیست؟ دختر معصوم همین که داشت اینترداکشن مادر
آقا داماد را گوش میداد محو تماشای پسری زیبا و رعنا افتاد که داشت به او نزدیک
میشد. بعد از دختر درخواست کرد که با او برقصد. ثیندرلا رو به او کرد و گفت:
واویلا .... این وسط که حرف درمیآورند برایمان، پسر جوان پاسخ داد، نترس اینجا
تاریک و شلوغ است کسی ما را نمیبیند.
سپس در پیست رقص در حالی که در فشار جمعیت استخوانهایشان ترک میخورد و زیر دست و
پای بالا و پایینپران له میشدند با حفظ فاصله ایمنی مشغول رقص و صحبتهای زیبا
شدند. به طوری که متوجه گذر زمان نشدند و شب به نیمه رسید.
در همین حین ناگهان همه جا تاریک شد. ثیندرلا گفت: ای وای من فکر میکنم که به نیمه
شب رسیدیم و معجزه ملعاخ مهربان باطل شده است. مرد جوان گفت معجزه کدام است؟ ملعاخ
دیگر کیست؟ وقت تالار تمام شده، آقای رحیمی چراغها را خاموش کرده است. سپس گروه
موسیقی «آهنگ شام شام حالا شام شام شام» را با التماس اجرا کرد و همه به سمت سالن
صرف شام مانند شورشیها حملهور شدند. پس از توقف یک ساعته در صف شام و صرف غذا به
صورت سرپایی و ایستاده، آن هم چند دانه برنج و چند قطره خورش از بقایای حمله
مهمانانی که روی ماهیشان شله زرد و قیمه میریختند، ثیندرلا با عجله قصد بازگشت به
خانه را کرد. یک دفعه یادش آمد به پسرک شماره نداده است، برای همین تصمیم گرفت که
کفشهایش را جا بگذارد که دید گران خریده حیف است. به همین سبب یکی از جورابهایش
را جا گذاشت به این امید که پسرک آن را بردارد و دنبالش بگردد. مرد جوان وقتی
جورابهای سوراخ دخترک را دید به این فکر افتاد که در شهر بگردد و صاحب این
جورابها را پیدا کند ولی هرگز این اتفاق نیفتاد، چون که اطرافیان پسرک آن قدر پشت
سر ثیندرلا بدگویی کردند که پسرک قید دختر مورد علاقهاش را زد و رفت آمریکا با یک
دختر مکزیکی زندگی کرد.
قصه ما به سر رسید، هیچکس به حقش نرسید. n
1- منظور جهان باقی است
2- حضرت ابراهیم
3- دور از جان
4- فرشته
5- نوعی کوفته
6- دروغین
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید