مرجان یشایایی
روزنامه نگار
پاییز 98
تجربه تدریس در دانشگاههای امریکا
شیدا
دیانی، متولد ۱۳۶۱، دانش آموختهی کارشناسی ادبیات انگلیسی و دکترای مطالعات
خاورمیانه از دانشگاه نیویورک (NYU)، پژوهشگر نمایش و مدرس زبان و ادبیات فارسی در
دانشگاه هاروارد است. یک مجموعه شعر فارسی و یک کتاب پژوهشی به زبان انگلیسی
دربارهی تاریخ نمایش در ایران و تأثیرات متقابل میان نمایش بومی و نمایشنامهنویسی
سبک اروپایی از آثار اخیر اوست. اشعار، مقالات، و ترجمههای فارسی او پیش از این در
نشریات بخارا و نگاهنو به چاپ رسیدهاند.
دیانی پیش از این علاوه بر فعالیت در دانشنامهی ایرانیکا، به ترجمهی همزمان نیز
پرداخته و مترجم چهرههای بسیاری از جمله عباس کیارستمی، اصغر فرهادی، محمود
دولتآبادی، مارتین اسکورسیزی، و براین ویلیامز بوده است.
کلاسهای کنونی و پیشین او در دانشگاه هاروارد به شرح زیر هستند:
درامِ داستانگویان: تاریخ نمایش در ایران- متون تاریخی و ادبی فارسی: از رودکی تا
بیضایی- مقدمهای بر ادبیات فارسی در قرن ۱۳ و ۱۴ شمسی - زبان فارسی، سطوح مقدماتی
تا پیشرفته
خلاصهای از سخنرانی دیانی در جمع فارغ-التحصیلان کلیمی در تیرماه 1398 در ادامه
میآید:
کلید پژوهش دانشگاهی درک این نکته است که تحقیق یعنی خشت بر خشت دیگران گذاشتن و
فهم میراث گذشته. هیچ پژوهشگر قابلی، هر چهقدر هم در کارش پیشرو و سرآمد باشد،
نمیتواند ادعا کند که بنایی را خودش از ابتدا و به تنهایی ساخته است. از طرفی
پژوهش بر پایهی تدریس استوار است و اگر تدریس نباشد، تحقیق هم معنای چندانی
نمیدهد. بهترین اتفاقی که برای یک پژوهشگر علوم انسانی میتواند بیافتد این است که
از تحقیقاش در تدریس استفاده کند. مهمترین رکن یک فضای دانشگاهی مطلوب عبارت است
از رابطهی برابر و نزدیک دانشجو و استاد؛ کسی که در مقام تدریس قرار میگیرد این
باور را در خود نهادینه کرده باشد که به همان اندازه که یاد میدهد موظف است یاد
بگیرد.
این احساس وظیفهی فردی برای آموختن در آموزگار، راه را برای ایجاد رابطهی نزدیک
هموارمیکند. لحظهای که دانشجو ببیند که آموزگار خود را باز گذاشته که از دانشجو
بیاموزد، آن لحظه است که دانشجو هم مسئولیت سنگین آموزگاری را حس میکند، با قبول
این مسئولیت است که وظیفهی خودش میبیندکه پژوهش و دانشی را که در اختیارش قرار
داده میشود فرا بگیرد، دربارهی آن بیاندیشد، و از همه مهمتر با تفکر تحلیلی و
رویکرد انتقادی آن دانش و نحوهی انتقال را ارزیابی کند. بخشی از رسالت یک آموزگار
نشان دادن خطاهاست، ولی چالش اصلی تدریس در چهگونه نشان دادن خطاست، نه در تشخیص و
نشان دادن صرف.
برابری، تنها شرط نزدیکی نیست. عامل دیگری که در ایجاد رابطهی صمیمانه لازم است،
کنجکاوی آموزگار است برای شناخت فردی از دانشجو. یعنی آشنایی با فضای ذهنی و روحیات
دانشجو، مسیر زندگیاش، و روزمرگی زندگیاش. شرط اصلی خواست خود دانشجو است و در
وهلهی اول اوست که باید با آموزگارش احساس راحتی کند و بخواهد که او را در جریان
زندگیاش بگذارد. یادمان باشد هدف در درجهی اول، آموزش انسانیت و شناخت انسانیست.
متأسفانه شیوع بیماریهای روحی روانی در دانشگاههای امریکا بالاست. طبق پژوهشی که
پارسال در هاروارد انجام شد، 18% دانشجوهای رشتهی اقتصاد در سراسر امریکا از
افسردگی و اضطراب رنج میبرند؛ این آمار سه برابر میزان ابتلا به افسردگی در
غیردانشگاهیهاست. البته عارضهی افسردگی در دانشگاه مختص امریکا نیست؛ طبق آماری
که APA یا انجمن روانشناسی امریکا پارسال منتشر کرده، در هشت کشور در سراسر دنیا
از هر سه دانشجوی سال اول دورهی کارشناسی، یک دانشجو مبتلا به عوارض روحی روانی
است. با این آمار نگرانکننده، دانشجویی که با فاصلهی بسیار از خانه و فرهنگ
خانواده، زندگی میکند، اغلب هم از فشار مالی رنج میبرد، به کی باید مراجعه کند؟
اگر شناخت نسبی وجود داشته باشد، آن آموزگار شاید بتواند تشخیص بدهد که این فرد
نیاز به کمک دارد و با اتکا به همان رابطهی برابر و نزدیک، دانشجو را تشویق کند که
به مراکز درمانی مراجعه کند.
در این ده سالی که من تجربهی تدریس داشتهام، معمولا هر سال دو سه نفر هستندکه
طالب ارتباط پایداراند و تشنهی رابطهی عمیقفراتر از کلاس و درس و مفتعلن مفتعلن
مفتعلن. خودشان هم سراغ آدم میآیند.
دانشجویی داشتم به اسم الهه که هر پدیدهی تازهای را با شیطنت آمیخته به طنز
بررسی میکرد و عقایدش را بیپرده میگفت ولی در بحث جدی شرکت نمیکرد.
اولین روزی که میخواستیم سر کلاس مولوی بخوانیم من با فارسی کتابی از کلاس پرسیدم:
«شمس که بود؟» همانطورکه بقیه با چهرههای جدی در فکر ساختن جملههای درست
بودند، الهه گفت: «در و دافِ مولانا بود، یا حالا هرکی». این جمله را به انگلیسی
کوچه خیابانی ادا کرد و من اینجا ترجمهاش را گفتم. من دو کار میتوانستم بکنم: یا
او را متوجه کنم که کلاس جدیست، یا از جدیت خودش درمورد مسالهای که برایش مهم بود
استفاده کنم. راهحلی که به نظرم رسید این بود که جلوی خندهام را نگیرم که ببیند
طنزش برایم باارزش است، و بعد از او بخواهم که «در و داف» را دربارهی شمس و مولوی
توضیح دهد و به من بگوید از کجای این غزلی که خوانده چنین برداشتی داشته.
الهه به
من یاد داد که چهطور از اخلاقاش سر کلاس استفاده کنم؛ هر جاکه حس میکردم
حوصلهاش سر رفته و الآن است که شروع کند معایب یک مسأله را یادآور بشود، سر شوخی
را باز میکردم که باریکبینیاش به جای کسالت و عیبجویی به طنز و تحلیل بکشد.
|