انجمن کلیمیان تهران
   

حضرت یوسف

   

 

رحمن دلرحیم
پژوهشگر و مدرس زبان عبری و تعلیمات دینی یهود
پاییز 1401

رحمن دلرحیمسرمشقی برای عالم انسانیت
نام یوسف چون ستاره‌ای تابناک در آسمان تاریخ انسانیت می‌درخشد، اگر همه افراد انسانیتِ یوسف را سرمشق خود قرار داده و مانند او زندگی کنند دیگر در این دنیا اثری از پستی و رذالت، ظلم و جور، فساد و ناروایی وجود نخواهد داشت و انسان‌ها همان خواهند شد که خداوند عالمیان از آنها انتظار دارد. هزاران سال به عقب برگردیم و زندگی یوسف را مورد مطالعه قرار دهیم.
یوسف تقریبا هفت ساله بود که بی مادر شد و پدرش پرورش او را به عهده گرفت. عقل و هوش و کاردانی این کودک به حدی بود که پدر را شیفته خود ساخت و این شیفتگی به جایی رسید که تورات می‌فرماید: «ییسرائل (حضرت یعقوب) یوسف را از تمام فرزندانش بیشتر دوست می‌داشت». یوسف می‌دید که برادران بزرگترش یعنی پسران لئا با نظر حقارت به پسران بیلها و زیلپا می‌نگرند و آن‌ها را کنیززاده می‌خوانند. برای جبران این بی‌انصافی یوسف با پسران بیلها و زیلپا معاشرت می‌کرد و با زبان حال به آنها می‌فهماند که من- پسر راحل، سوگلی یعقوب- شما را هم طراز خود می‌دانم بنابراین از اهانت‌های برادران بزرگترم ناراحت نباشید. او هر خلافی را از برادران خود می‌دید برای پدرش بازگو می‌کرد تا پدر فرزندان را نصیحت کند و آنها را به راه صواب هدایت نماید. نیت یوسف خوب بود و او صلاح برادران را می‌خواست ولی آن‌ها فکر می‌کردند که یوسف بدزبان است و با آن‌ها سر دشمنی دارد. می‌خواهد برادران را به چشم پدر خوار نماید تا خودش عزیزتر گردد و هرکاری که یوسف می‌کرد تا آن‌ها را از این اشتباه بیرون آورد نه فقط نتیجه‌ای نمی‌بخشید بلکه به عکس آتش کینه آن‌ها را شعله‌ورتر می‌ساخت.
روزی یعقوب به یوسف ماموریت داد که به منطقه‌ی شِخِم رفته و از سلامتی برادران خبر آورد. به محض دیدن یوسف برادران قصد جان او را نمودند و اگر رئوبن دخالت نمی‌کرد به طور قطع او را می‌کشتند. او را به چاه انداختند و در فکر آن بودند که از چه راهی شر او را از خود دور سازند. فرصتی پیش آمد و برادران یوسف را به کاروان اسمعیلی‌ها فروختند. یوسف نازپرورده را در مصر در بازار برده فروشان به پوتیفر خواجه سرای فرعون فروختند و یوسف در خانه ارباب خود مانند سایر بردگان به کار و خدمت مشغول شد. ولی طولی نکشید که هوش و کیاست، زرنگی و کاردانی و امانت و درست‌کاری یوسف نظر ارباب خود را جلب نمود. یوسف به سرعت مدارج ترقی را پیمود و هنوز یک سال نگذشته بود که پوتیفر تمام هستی خود را به دست یوسف سپرد و او را همه کاره خانه خود نمود. یوسف از این ترقی ناگهانی خود را نباخت و گمراه نشد و دست خیانت به مال ارباب خود دراز نمی‌نمود.
در این هنگام آزمایشی برای او پیش آمد. در نظر بیاورید یوسف را در منتهای زیبایی، در اوج غرور و جوانی که در سرزمین غربت کسی او را نمی‌شناسد و بر او خورده‌ای نخواهد گرفت. در این حال زیباترین زن اربابش به او عشق می‌ورزد و از او می‌خواهد که این عشق را بپذیرد. ولی یوسف عفت و پاکدامنی را پیشه خود ساخته، جواب رد به زلیخا می‌دهد و به او می‌گوید: من چگونه به آقای خودم که تمام هستی‌اش را در اختیار من گذاشته است خیانت کنم؟ نه! من از خدا می‌ترسم هرگز به چنین رذالتی تن در نخواهم داد. بالاخره زلیخا کاری می‌کند که یوسف را به زندان بیاندازند. زندانی که دوره آن دوازده سال طول می‌کشد. معمولا اشخاصی که به زندان می‌افتند در اندک مدتی روحیه خود را از دست می‌دهند، به دنیا بدبین می‌شوند و حس انتقام و کینه جوئی روز به روز در آنها تقویت می‌شود؛ ولی زندان هم نتوانست روحیه یوسف را تغییر دهد. حسن رفتار، خوشخوئی و مهربانی او طوری توجه رئیس زندان را جلب نمود که او را معاون خود قرار داد و تمام امور زندان به دستور یوسف صورت می‌گرفت. او هرجا می‌رفت و هرکاری می‌کرد خدا با او بود. ناگهان معجزه‌ای به وقوع پیوست. فرعون خواب‌هایی می‌بیند که هیچ‌کدام از دانشمندان و ساحران معروف مصری نمی‌توانند آن را تعبیر کنند. آن‌وقت امیر ساقیان به شاه می‌گوید که یک غلام جوان عبری در زندان خواب ما را خوب تعبیرکرد. یوسف به دربار شاه طلبیده شد. یوسف علاوه بر تعبیر خواب فرعون، او را راهنمایی کرد تا ملت خود را از خطر قحطی نجات دهد. در اینجا قدرت الهی کارگر شد. فرعون مستبد که خود را خدا می‌دانست به یوسف گفت: حالا که خدا این اسرار را به تو فهمانیده است کسی لایق‌تر از تو برای نجات ملت من از مرگ و نابودی نیست. طبق شهادت تورات عبریان در نظر مصریان مکروه و منفور بودند و ممکن نبود که یک عبری بتواند بر مصر حکومت کند. با وجود این‌ که یوسف جوان بود، خارجی بود، غلام بود و به زندان ابد محکوم شده بود، ناگهان به اوج عظمت و رفعت رسید. سراسر کشور مصر به زیر فرمان او درآمد. یوسف جوان و یوسف رنجدیده و آزار کشیده که ناگهان از تاریکی مخوف به روشنائی عظیم رسیده بود این بار نیز خود را نباخت و بر خلاف مردم معمولی اخلاقش دگرگون نگشت. تمام همت خود را صرف آبادانی کشور کرد و برای پیشگیری از خطرات قحطی چاره اندیشید. انبارها بی حد و حساب پر از آذوقه شد. هفت سال فراوانی سپری شد و ناگهان قحطی شدید و بی سابقه‌ای بر مصر و کشورهای اطراف حکم‌فرما شد. مردم دسته دسته برای خرید آذوقه هجوم آوردند. یوسف از ترس اینکه مبادا مامورینش با مردم بدرفتاری نموده و خوراکی‌ها را به نفع خود احتکار کنند یا آن‌ها را برای استفاده خود گران‌تر از معمول بفروشند فروش آذوقه را به دست خود گرفت. «خود یوسف به تمام مردم کشور غله می‌فروخت». در این موقع برادران گرسنه‌اش برای خرید آذوقه بنا به دستور پدر به مصر آمدند و با یوسف مواجه شدند. «یوسف برادران خود را شناخت ولی آن‌ها او را نشناختند.» هر شخص دیگری که به جای یوسف بود با برادران خود چه می‌کرد؟ بدون شک برای تلافی ناکامی‌ها و رنج‌ها و مرارت‌ها آن‌ها را به بدترین وضع شکنجه داده و با وحشتناک‌ترین مرگ‌ها می‌کشت. اما نه! یوسف یک فرد معمولی نبود. او یک انسان کامل بود. او در ظاهر آن‌ها را ناراحت کرد تا به گناه گذشته خود معترف گردند و توبه نمایند و توبه‌ی آن‌ها واقعی و کامل باشد. وقتی به هم گفتند «این به گناه آن است که برادر خود را به ناحق اذیت کردیم» یوسف به گوشه‌ای رفت و به شدت گریست. او شیمعون را زندانی کرد تا به او بفهماند که خودش در زندان چه کشیده است. او نقشه‌ای کشید که برادرانش بنیامین را به نزد او بیاورند تا او بنیامین را ظاهرا گرفتار کند و آن‌ها برای خلاصی برادر کوچک خود فداکاری و جان‌فشانی نمایند تا گناه آن‌ها در مورد فروش یوسف به غلامی کفاره و پاک گردد. وقتی که به مقصود خود رسید خویشتن را به برادران شناسانید. آن‌ها را در آغوش گرفت و بوسید و گریست. گریه‌ای که علامت محبتی بی پایان و صفای روحی لایتناهی بود. او به جای اینکه برادران را سرزنش کند که چرا این بلاها را بر سر من آوردید به آن‌ها گفت: خدا شما را وسیله نمود که من به مصر بیایم تا میلیون‌ها نفوس بشری از عواقب قحطی و مرگ قطعی نجات یابند. او پدر و برادران و تمام خانواده‌های آن‌ها را به نزد خود آورد. بهترین زندگی را برای آن‌ها فراهم نمود. یوسف هرگز نگذاشت که بنیامین برادرش و یعقوب پدرش از این راز آگاه گردند که برادران او را به غلامی فروخته‌اند. چون او نمی‌خواست که برادرانش خجل و سرافکنده گردند. بعد از وفات یعقوب برادران ترسیدند که مبادا بعد از مرگ پدر، یوسف از آنها انتقام گذشته را بکشد. به پای او افتاده و گفتند: «ما را ببخش، ما غلام تو هستیم» یوسف به شدت متاثر شد. قلب پاک او قبول نمی‌کرد که برادرانش او را اینقدر کینه جو بدانند. از این سوءظن برادران، یوسف بگریست و به آن‌ها فهمانید که کینه در دل او راه ندارد و کلمه انتقام را برای او مفهومی نیست. آری این بود یوسف. این بود سرمشقی برای عالم انسانیت. او خدا را شناخت و طبق میل او رفتار کرد. یوسف هشتاد سال با افتخار و سربلندی در مصر بزیست و نواده‌هایش تا پشت چهارم بر زانوهایش نشستند و از او علم و معرفت آموختند. حتی بعد از مرگ یوسف هم خداوند مقام و محبوبیت او را به جهانیان شناسانید. روایت است موقعی که حضرت موسی (ع) با عصای خود به دریای احمر حکم نمود که شکافته شود تا بنی اسرائیل از آن بگذرند دریا اطاعت نکرد. ولی هنگامی‌که صندوق حاوی استخوان‌های یوسف را به او نشان دادند «دریا دید و فرار نمود» ...
امروز در حدود سه هزار و یکصد سال از آن تاریخ می‌گذرد. هنوز نام یوسف فراموش نشده و او را به نیکی یاد می‌کنیم. این یاد کردن کافی نیست بلکه بایستی او را سرمشق زندگی خود قرار دهیم. 
 

 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید