تازه
کروناهای لعنتی چینی، انگلیسی و آمریکایی و و و گم و گور شده بودند که شایع
شد که «شبه وبا» آمده. روزنامهها برای این که خوانندهای به دست بیاورند
بیشتر شیرینش میکردند و در هر شماره با چاپ اخبار دست اول آن را به اطلاع
مردم میرساندند و حسابی توی دل مردم را خالی میکردند. رادیوها هم هر ساعت
اعلام دستورهای بهداشتی که چه کوفت کنید و چه زهرماری نفرمایید درست و
حسابی مردم را وحشتزده میکردند و از همه بدتر صدای دورگهی بلندگوهایی
بود که در خیابانها و کوچه
پسکوچههای شهر مردم را به تزریق «واکسن ضد وبا» تشویق میکردند، کسب و
کار مردم به کلی فلج شده بود. انگور و خربزه که در سالهای قبل برای درمان
هم پیدا نمیشد خروار خروار در دکانهای میوهفروشی تلمبار شده، باد کرده
بود و از تصدق سر اعلامیههای اداره بهداشت کسی جرأت نداشت به آنها نگاه چپ
بکند، سبزیجات و تره-بار را که دیگر کسی مفت هم قبول نمیکرد، در
خیابانها و حتی در منازل مردم با سوءظن به یکدیگر نگاه میکردند طوری شده
بود که مردم تا یک آدم زردمبوی لاغر را میدیدند آن چنان از او فاصله
میگرفتند که بیچاره اکر به خودش هم مشتبه میشد و بیاختیار شروع میکرد
به استفراغ کردن و پشت سرش هم بیخود و بیجهت اسهال میگرفت ؟!!! خلاصه ترس
وحشت بدجوری در دل مردم جا کرده بود، هیچ دستی نبود که دو جای آن
بوسیلهی مامور این مبارزه با وبا آش و لاش و متورم نشده باشد، زن و مرد
پیر و جوان و بزرگ و کوچک بدون این که صدایشان درآید اقلا پنج شش ساعت
متوالی یک لنگه پا توی صف میایستادند که «واکسن» بزنند به طوری که هنوز
اطلاعیهی بهداری مبنی بر لزوم تزریق واکسن نوبت دوم منتشر نشده قاطبهی
مردم غیور و رشید از ترس جان خود نوبت سوم و چهارمش را هم زده بودند. در
چنین اوضاع و احوالی، یک روز جمعیت کثیری در پیادهرو مقابل توجهم را جلب
کرد، بیاختیار به آن طرف خیابان دویدم، جمعیتی در حدود پانصد نفر از سر و
کول هم بالا میرفتند، اول خیال کردم تصادفی، زد و خوردی چیزی رخ داده است
ولی همین که به محل حادثه رسیدم از دستمالهایی که مردم جلوی دهان و دماغ
خود گرفته بودند حس کردم که باید خبر دیگری باشد غیر از قتل و جنایت و دزدی
و زد و خورد! اول کاری که کردم به تبعیت از دیگران دستمال یزدی چهارخانهام
را از جیب شلوارم درآوردم دماغ و دهانم را با آن پوشاندم و از اولین نفری
که جلویم بود پرسیدم: آقا ببخشید اینجا مستراح خالی میکنند؟ طرف با نگاهی
پر از سوءظن سراپایم را ورانداز کرد و گفت: چی گفتین ؟ چون دستمال روی
دهانم بود فکر کردم شاید یارو مقصودم را درک نکرده است، لذا گوشه دهانم را
از زیر دستمال بیرون آوردم مجددا گفتم : عرض کردم اینجا مستراح خالی
میکنند؟ مردک با لحن تقریباً نیشداری گفت: برو بابا، خدا روزی تو جای
دیگه حواله کنه آخر مرد حسابی وسط پیادهرو جای مستراح خالی کردنه؟ گفتم:
چون شما دستمال جلوی دماغتوم گرفتین، این خیالو کردم، این که دعوا نداره
داداش. طرف جواب داد: من دیدم مردم جلوی دماغ و دهنشونو گرفتند منم گرفتم و
سپس با لحن فیلسوفانهای اضافه کرد: اصلا تو خودت چرا جلوی دماغتو گرفتی
؟!؟ دیدم جوابی ندارم که بدم ناچار سر خر را کج کردم و به طرف دیگر جمعیت
دویدم و برای این که زودتر از ته و توی قضیه سر در بیاورم با زور خودم را
به وسط جمعیت انداختم. حالا دیگر نه بیرون معرکه را میدیدم نه وسط معرکه
را ولی با این که از پیشروی خود راضی به نظر میرسیدم بدون این که فرصت
بدهم از نفر جلویی پرسیدم: آقای خیلی معذرت اون جلو چه خبره؟ یارو بدون این
که به من نگاهی بکند، همانطور که دماغش را با دستمال گرفته بود گفت هیچی،
میگن یه زنی شبه وبا گرفته! دیگر درنگ جایز نبود با یک حملهی برقآسا دیگر
خودم را به جلوی جمعیت رساندم، چشمتان روز بد نبیند یک زن جوان چادری
تقریباً بیست ساله روی زمین چمباته زده بود و یک ریز عُق میزد پاسبان سبیل
از بنا گوش دررفتهای هم در حالی که کلاهش را مثل ماسک ضد گاز خفهکن جلوی
دهنش گرفته بود در فاصله چهار و پنج قدمی او ایستاده و در حالی که باتومش
را تکان میداد با لحنی آمرانه و تهدیدآمیز که مقداری هم ترس و التماس
قاطیش بود از همان دور زن را به رفتن بیمارستان دعوت میکرد و میگفت :
دارم به زبون خوش بهت میگم پاشو برو بیمارستان! مردم تماشاچی هم هر کدام
چیزی میگفتند زن چادری مسنی که دست راست من ایستاده بود میگفت: تا دیر
نشده یه گونی آهک بیارین و این رو بیندازیدش توی آب آهک و قالش را بکنید.
در غیر این صورت ممکنه مرض وبا به دیگران سرایت بکنه! در این موقع زن شبه
وبایی که خوب «عُقهایش» را زده بود نفسی کشیده سرش را بلند کرد تا چشم
مردم به صورتش افتاد هفت هشت قدم عقب پریدند پاسبان هم دو ردیف عقبتر از
مردم سنگر گرفت، هم ردیف دست چپی من که مرد بلند قامت و چهارشانه بود گفت:
تنها راهش اینه که اونو آتش بزنن وگرنه ... هنوز حرفش را تمام نکرده بود که
پیرمرد خمیدهای با صدای لرزانش گفت: بیعرضهها چرا معطلید میخواهید مرض
تمام شهر را بردارد اونوقت به فکر چاره بیفتید؟ بروید تیزآب بریزید روش شرش
را بکنید دیگه !!!.
دیدم نه: مردمی که در تمام عمرشان روی یک موضوع واحد به توافق نرسیدهاند،
نزدیک است برای نفله کردن این زن به یک تصمیم جدی برسند، از طرفی من ترسیدم
چیزی به نفع این زن بگویم آن وقت مرا هم به جرم طرفداری از «شبه وبا»
سنگسار کنند! ... که یک دفعه زن شبه وبایی مثل ترقه از جا پرید و گفت: آخه
بی انصافا من چیزیم نیست که این همه جوش میزنین من چهار ماهه حاملهام این
عق-ها هم مال دورهی ویارمه نه مال شبه وبا.
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید