انجمن کلیمیان تهران
   

داستان:کدامین گناه؟

   

 

نشریه متانا شماره 34 آذر 92

همه می‌خواستند هرطور شده از آن خانه فرار کنند.
آرش برادرم، به بهانه کار پیدا کردن همین که سربازیش تمام شد، رفت به یکی از شهر‌های جنوبی و سال به سال هم از او خبری نمی‌شد.
یک بار وقتی به خانه زنگ زد که حال و احوال کند، مادر مثل همیشه ناله‌هایش را شروع کرد و از آرش خواست پولی برایش بفرستد و این آخرین تلفنی بود که از آرش داشتیم.
نرگس خواهرم رفت خانه دایی عباس که هم به عقد پسر دایی در‌بیاید و هم آنجا زندگی کند. زن دایی هیچ دل‌خوشی از ما نداشت و نرگس از روز اول مجبور بود زخم زبان و غرغر‌های مادر شوهرش را بشنود و اما من، یک کار تازه پیدا کرده بودم. و هر چه حقوق میگرفتم توی خانه خرج می‌کردم.
پدرم که معتاد بود و دردسرساز. مادرم هم مشکلات روحی بدجوری داشت؛ یک وقت آنقدر خودش را می‌زد که اگر همسایه‌ها به دادش نمی‌رسیدند حتما می‌مرد. مرتب دلم هوای آرش را می‌کرد. نرگس هم که همیشه با چشم گریان می‌آمد خانه و کلی درد دل داشت که من باید گوش می‌دادم. می‌گفت داداش، من تو را خیلی دوست دارم. از جوانی‌ام هیچ چیزی نفهمیدم. هرچه کار می‌کردم، خرج و مخارج خانه، بیشتر از درآمد من بود. تا اینکه پدرم بلاخره یک شب در عالم هپروت از خیابان که رد می‌شد یک ماشین او را زیر گرفت و از دنیا رفت. مرگش پایان تسیاری از مصیبت‌های ما بود. دیگر لازم نبود خرج مواد پدرم را بدهم. خوزنی‌های مادر خیلی کمتر شده بود و وضع روحیش کمی بهتر. خانه را هم مجبور بودیم به عمو تحویل بدهیم. کلی سال بدون اینکه اجاره بدهیم خانه را در اختیار ما گذاشته بود. بعد از فوت پدرم، عمو از ما خواست دست مادرم را بگیرم و از خانه برویم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نرگس هم آنقدر از زندگی‌اش ناراضی بود که هرآن منتظر بودم چمدان به دست به خانه برگردد. از آرش هیچ خبری نبود حتی نتوانسته بودم خبر فوت پدر را به او بدهم. از آنجایی که همیشه فرجی می‌شود، صاحب کارم از من پرسید: می‌توانی دریک اتاق سرایداری زندگی کنی؟ گفتم:بله. گفت: سرایدارمان دزدی کرده و ما اخراجش کردیم؛ اگر مادرت بتواند از عهده نظافت آپارتمان بربیاید می‌تواند در اتاق سرایداری ما بمانید.
این مثل یک معجزه بود، همه وسایل و خرت و پرت‌های اضافه را رد کردیم و با دو چمدان و یک یخچال و تلویزیون به بالای شهر و در آن اتاق 12 متری ساکن شدیم.
من صبح می‌رفتم سرکار و مادرم از طلوع خورشید بلند می‌شد و مشغول باغبانی و نظافت.
مادر انگار جان تازه‌ای گرفته بود. برای زن‌های همسایه خرید می‌کرد. سبزی‌هایشان را پاک می‌کرد. گاهی هم آشپزی می‌کرد. روحیه‌اش حسابی عوض شده بود. همسایه‌ها هم از او راضی بودند. پولهایمان را ریال به ریال جمع می‌کردیم. مادرم چشم انتظار برگشت آرش بود.
بالاخره از آنچه می‌ترسیدم به سرم آمد و نرگس طلاق گرفت و به خانه برگشت. همسایه‌ها هیچ خوششان نمی‌آمد یک دختر جوان بیوه که بسیارزیبا بود در آن مجتمع بپلکد و خواستند ما را به بهانه اینکه تعدادمان زیاد است، بیرون کنند، ولی آنقدر التماسشان کردیم تامنصرف شدند.
و به نرگس گفتم حق ندارد از اتاق بیرون بیاید.
روزها پشت سرهم می‌گذشت تا اینکه یک روز عمو با سر و وضع آشفته آمد به خانه ما، به مادرم گفت حاضر بشید بریم پزشکی قانونی، دوست آرش تماس گرفته و گفته آرش کنار خیابان در کارتن خوابیده بوده است که ماموران شهرداری پیدایش می‌کنند و جسد را به پزشکی قانونی می‌برند. من، مادر و نرگس با شیون و زاری به دنبال عمو به پزشکی قانونی رفتیم و با جسد آرش رو به رو شدیم آرش مثل یک تکه استخوان لاغر شده بود پزشکی قانونی علت مرگ را منجمد شدن رگ‌های بدن از سرما تشخیص داده بودند. به این ترتیب آرش را هم از دست دادیم. وضع روحی مادر از آن موقع به بعد بدتر شد و دیگر نمی‌توانست برای همسایه‌ها کار انجام دهد. ناچار شدیم از آنجا بیاییم بیرون. دو اتاق کرایه کردیم و با کمک نرگس اسبابهایمان را منتقل کردیم. خودزنی‌های مادر بیشتر شده بود و دیگر نمی‌شد در خانه بماند، با کمک صاحب‌کارم و چند آدم نیکوکار مادر را در آسایشگاه بردیم. من ماندم با خواهر مطلقه‌ای که بهانه‌گر بود و پرتوقع. پس از مدتی یکی از همکارانم از نرگس خواستگاری کرد بعد از تحقیق و پرس و جو، نرگس به خانه بخت رفت.
من ماندم پیر و تنها با خاطرات تلخ...
نمی‌دانم به کدامین گناه؟ به کدامین جرم؟
 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید