انجمن کلیمیان تهران
   

پرواز آرزو ها

   

 

نشریه پرواز شماره 55 مرداد 1399

دینگ دینگ دینگ
با صدای اعصاب خردکن ساعت از خوابم می‌پرم. خیس عرق، اصلا یادم نمیاد چه خوابی دیده بودم که انقدر پریشونم کرده.
_دخترم بیا یه صبحونه بخور قبل از پروازت
_اومدم مامان
گیج و منگ به چمدون‌هام که جلوی در اتاقم بهم خیره شده بودن زل می‌زنم. وای پروازم!!!
بهتره دیگه به خوابم فکر نکنم و به پروازی که قراره آینده ام رو بسازه برسم. آینده‌ای که خودم قراره بسازمش و می دونم که موفق می‌شم.
چمدون‌ها رو به کمک پدرم به سمت ماشین می‌برم و وقتی که مادرم خواست پشت سرم در خونه رو قفل کنه، برای بار آخر پا به درون خونه گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم و از درگاه بهش نگاه کردم. اتاقی که از کودکی توش بزرگ شدم، درس خوندم، یک سال پشت کنکور موندم، دانشگاه قبول شدم، عاشق شدم... و حالا آخرین خاطره‌ام در این اتاق با قطره اشکی تموم شد.
در طول مسیر پدرم با سکوت غمگینی مشغول رانندگی بود و مادرم داشت نصیحت‌هاشو برای بار صدم تکرار می‌کرد. گاهی وقتا هم وسطش به گریه می‌افتاد. گیج و منگ از پنجره به تاریکی شب نگاه می‌کنم یه حس عجیبی دارم. فکر می‌کنم مربوط به اون خوابس، چرا از ذهنم بیرون نمی‌ره؟ چرا یادم نمیاد؟
حس غم، هیجان، ترس، خوشحالی و کلی حس دیگه با هم قاطی شده و نمی‌دونم چه عکس‌العملی نشون بدم؟ فقط برای این‌که نگرانی رو از نگاهشون پاک کنم گزینه‌ی خوشحالی رو انتخاب می‌کنم و توی صورتم پخش می‌کنم.
به فرودگاه که می‌رسیم به سرعت خودمو به گیت می رسونم. یکم اضطراب وجودمو گرفته، دوباره نگرانی رو تو چهره ی عزیزانم می‌بینم. برای آخرین بار محکم بغلشون می‌کنم و بغضی رو که این چند ساعت حبس کرده بودم می‌شکنم. یه حس عجیبی بهم می‌گه نرم، نه اشتباه می‌گه بهش فکر نکن.
تو سالن ترانزیت مشغول جواب دادن به پیام‌های دوستاییم شدم که نتونستم برای آخرین بار از نزدیک ببینمشون و یه دل سیر باهاشون خداحافظی کنم. هر چند تو تعطیلات دانشگاه می‌تونم یه سر به ایران بزنم ولی حالا حالاها نیست.
یکی دو نفرشون هم بیدار بودن و باهام تماس گرفتن. حس خوبی گرفتم که این وقت شب کسی بیدار هست و می تونم باهاش حرف بزنم. وسطای صحبتمون دوباره همون حس عجیب و غریب بهم دست داد انگار این مکالمه رو قبلا شنیدم، ولی کجا؟ نشد بیشتر از این بهش فکر کنم چون از بلندگو باز شدن گیت رو اعلام کردن.
با قدم‌های لرزون و نگاه گنگ وارد هواپیما شدم. بعد از نشستن روی صندلیم یه دختر بچه با شنل قرمز و در حالی که دستش تو دست مادرش بود، اومدن و کنار من نشستن. چه‌قدر چهره ی خندون دختر بچه آشناس... یعنی کجا دیدمش؟ یادم نمیاد...
چند دقیقه بعد هواپیما بلند می‌شه و دیگه می‌تونم با خیال راحت به رویاهام تو کشور جدید فکر کنم... همین که سرم رو به صندلی تکیه می‌دم.
بوووووووووومب!
با تکون و صدای وحشتناکی به خودم میام. همهمه‌ی وحشتناکی تو هواپیماست. همه جیغ می‌زنن، یه عده از ترس گریه می‌کنن. از شیشه به بیرون نگاه می‌کنم. وای خدای من!
بال هواپیما تو آتیش داره می‌سوزه و هواپیما کم کم به سمت زمین کشیده می‌شد.
دختر بچه با وحشت و چشمان اشک‌آلود مادرش رو صدا می‌زنه. وای مامانم... بابام. یعنی من قراره بمیرم؟ من که هنوز شروع نکردم، آرزوهام چی می‌شن؟ بقیه جوونیم چی می‌شه؟ نه من نمی‌خوام! من اینو نمی‌خوام!
همگی به سمت راست هواپیما مایل می شیم. ماسک های اضطراری مثل طناب دار بالای سرمون آویزون می‌شن، مثل طنابِ دار! چمدون‌ها یکی یکی روی سر مسافرا پرت می‌شن. آژیر خطر هواپیما نعره می‌زنه، صدای جیغ‌ها تو گوشمه. چشمامو می‌بندم با گریه مامانم رو صدا می‌کنم.
خدایا این یه خواب باشه خدایا...
چه‌قدر ساختمونا بهمون نزدیک شدن...
چه‌قدر مرگ بهمون نزدیک شده...
بووووووومب!
دینگ دینگ دینگ
با صدای اعصاب خردکن ساعت از خوابم می‌پرم. خیس عرق، اصلا یادم نمیاد چه خوابی دیده بودم که انقدر پریشونم کرده.
_دخترم بیا یه صبحانه بخور قبل از پروازت.
-اومدم مامان...
 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید