انجمن کلیمیان تهران
   

مرگ قو

   

اثر:الهام یعقوبیان
اردیبهشت ماه 1378


اشاره :
الهام یعقوبیان نویسنده جوانی است که از دوران نوجوانی کار در زمینه ادبیات داستانی را تجربه کرده است .
نوشته های الهام یعقوبیان متاثر از سبک جاری روایت گونه نویسی در ادبیات امروز فارسی است که زنان ایرانی در این مقوله جایگاه مهمی را بخود اختصاص داده اند . بیان روان و دلنشین الهام در انتقال احساس او تاثیر فراوان دارد و تلاش برای نزدیک شدن به مسائل و مشکلات اجتماعی از دیگر مشخصات کارهای او در نویسندگی است.
تا کنون کتابهای :"دریای خاموش" و "تند باد سرنوشت" از الهام یعقوبیان منتشر شده است و امیدواریم که این نویسنده جوان موفق تر از گذشته به خلاقیت هنری خود بی افزاید موجب سربلندی خود و جامعه کلیمیان ایران باشد.

مرگ قونهال کوچک را پدر در اولین سالگرد ازدواجش کاشت . در طول سی و پنج سال زندگی مشترک روز و شب از آن نگهداری می کرد و با عشق و علاقه ای خاص به آن می رسید . پیرایشش می کرد ، آب می داد و گاه مدتها عاشقانه به آن خیره می شد . شاید گذشت سالهای زندگی مشترکش را در وجود آن جست و جو می کرد.
درخت قد برافراشته و شاخه ها را به هر سو گسترانده بود و گهگاه شاخه های جوان و ضعیفش را به رقص با نوای باد تشویق می کرد. درخت مغرورانه رشد می کرد و تنها به آسمان چشم دوخته بود . شاید تمام این عشق و توجه را به خود نسبت می داد و چرا نه؟ هیچ یک از فرزندان به یاد نداشتند که به درخت نزدیک شده باشند . پدر این اجازه را از آنها سلب کرده بود.
نسترن زمانی که پنجره را گشود تا هوای اطاق تغییر کند. چشمش به درخت افتاد . همچون صاعقه زده برجایش میخکوب شد. صحنه عجیبی بود . برگهای سبز درخت به رنگهای زرد و خاکستری و آبی و سبز مبدل شده بودند . مبهوت به این منظره نگاه می کرد که باد خفیفی وزید و برگ ها به راحتی از شاخه جدا ساخت. نمی توانست باور کند برگ ها با چنین باد ملایمی فرو ریزد. نگاه نسترن خیلی زود به مادر معطوف شد . او بی پروا به طرف درخت می دوید و در حالیکه دست ها را به دو سو گشوده و می چرخید ، می خندید.همه چیز غریب بود . مادر چه چالاک می دوید. نمی دانست شاد است یا غمگین . در لبخندش چیز گنگی فریاد می زد.حسی به او می گفت که مادر قصد انجام کاری را دارد که باید از دیگران پوشیده بماند . این را برق نگاهش می گفت. مادر سعی می کرد برگهای خاکستری روی زمین را زیر قدم های خود له کند . پدر در بالکن نشسته و از دور شاهد ماجرا بود . چند لحظه ای به مادر و درخت نگاه کرد. کنار پای پدر کلاغی بی صدا نشسته و چشمان ریزش خط سیر نگاه پدر را دنبال می کرد. پدر از جا بلند شد. کلاغ پرواز کرد. روی درخت بالای سر مادر نشست و چند برگ سبز و خاکستری از زیر پایش برزمین فروریخت . پدر با گامهای راسخ به سوی آنها قدم برداشت و بی توجه به مادر کنار درخت ایستاد . دردست او یک سبد مملو از برگهای رنگارنگ بود. دست در میان سبد برد. برشاخه های درخت نشاند . مادر در حالیکه لبخند مرموزی برلب داشت همچون شاهینی که شکار مورد علاقه اش را یافته در میان سبد چنگ انداخت و برگهای ابی را انتخاب کرد و با ولعی سیر ناپذیر شروع به پیوند دادن آنها به درخت نمود . هر چند لحظه ای به پدر چشم می دوخت تا انعکاس عملش را در چهره پدر بیابد. اما پدر مثل همیشه سرش به کار خود گرم بود و توجهی به مادر نداشت . کارش که به پایان رسید بدون توجه به مادر به جای خود بازگشت و از دور به درخت چشم دوخت. آنچنان محو دیدن برگهای سبز شده بود که متوجه نشد زیر برگهای آبی روی زمین گودالی گشوده شد و مادر را به کام خود کشید.
پدر همچنان به درخت و جای خالی مادر چشم دوخت . هیچ واکنشی از او دیده نشد. نه تاثر و نه شادمانی . اما لبخند شاد مادر در آخرین لحظه رضایت را فریاد می زد. نسترن همچنان ایستاده واز پشت پنجره به این صحنه ها نگاه می کرد. بدون این که از دستش ساخته باشد. نه پاهایش حرکت داشت و نه صدایش صدا.
 

***

با طلوع خورشید چشم هایش را به سختی از هم گشود . شب سختی را با افکار مغشوش پشت سر گذاشته بود. رویای شب گذشته به وضوح در برابر چشمش بود قلبش به تپش افتاد . آیا این خواب برای او پیامی داشت؟ آیا از وضعیت پدر خبر میداد؟ سرش داغ و تنش درد می کرد چشم هایش مثل دو گلوله آتش گرما داشت . تمام شعورش به آن رویا معطوف بود . خود را به دستشویی رساند. آب سرد را گشود و سرخیش از عرقش را به جریان تند آب سپرد . تمامی ذرات آب را با پوستش حس نمی کرد. دقایقی گذشت ولی خنکی آب هم تنوانست او را آرام سازد. لباسهایش را عوض کرد. نامه ای برای فرزین نوشت و بدون آنکه چیزی بخورد به سمت بیمارستان حرکت کرد. فرو ریختن برگ ها معنایی را برایش تداعی می کرد که دلش راضی به قبول آن نبود . دلش می خواست برای آن یک تعبیر امیدوار کننده بیابد. اما فروریختن جز از دست دادن چه مفهومی می توانست داشته باشد. رنگ ها در خواب اوسعی داشتند معنایی را القا کنند ولی او هیچ توانایی برای تشخیص آنها نداشت.
ماشین به کندی مسیر را طی می کرد . ترافیک خیابان سنگین تر از همیشه به نظر میرسید. هوا گرفته و دلگیر بود و تنفس در آن هوای آلوده و سنگین به سختی انجام می شد. چشمش به دکمه های مانتواش افتاد آنها را جابجا بسته بود. آنها را باز کرد و دوباره بست . دلش برای مادر به درد آمده بود . او عشق عجیبی به پدر داشت. عشقی که نسترن تا به این سن در هیچ کس ندیده و درهیچ قصه نخوانده بود. او یک لبخند پدر ، یک اظهار علاقه ساده از او را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کرد. هنوز پس از گذشت سالها با نزدیک شدن زمان بازگشت او به خانه ، قلبش به شدت می زد. هیجان زده می شد جلوی آینه می ایستاد و با شورو شوق به موهایش شانه می زد. تارهای سفید مو را می چید و رژلب قهوه ای رنگش را به لب می کشید. پدر این رنگ را ترجیح می داد . لباسهایش را مرتب می کرد تا به بهترین نحو به استقبال او برود. پدر دوست داشت زمانی که به خانه باز می گردد مادر در را به رویش بگشاید و مادر همیشه آن لحظه در خانه بود. او با شوقی خاص آشنایش با پدر را در دانشکده تعریف می کرد و هر بار زمان تعریف چشمانش برق می زد. این آشنایی برای دختر معصوم شهرستانی یک حادثه خارق العاده بود بعد از ازدواج آن مرد مهربان تغییر رویه داد. مادر در این سالها استقمامت کرده بود . با بدخلقی های او ساخت و ترشرویی های او را تحمل کرده بود نسترن نمی توانست رفتار پدر و تحمل مارد را درک کند بارها با مادرش بحث کرده بود مادر این رفتار تو، این کوتاه آمدن ها ....و سکوت تو به او اجازه می دهد چنین رفتاری با تو داشته باشد . اما مادر می خندید و می گفت :"او مرد است و مرد غرور دارد. من مردانگی او را دوست دارم . به زمزمه های عاشقانه او را دوست دارم به زمزمههای عاشقانه او محتاج نیستم. من عشق و علاقه را در نگاه او می خوانم . از کار کردن برای او لذت می برم رضایت و خوشحال کردن او برای من بهترین پاداش است من تشکر را از زبان او نمی خواهم ، از نگاه او می فهمم ." مادر همیشه سعی می کرد که به هر طریقی عذر او را موجه کند . اما نسترن اگر چه بیش از خواهر و برادرش به پدر نزدیک بود از اینکه او قدر محبت های مادر را نمی شناخت زجر می کشید. هیچکاه ندیده بود که او از مادر به خاطر زحماتش تشکر کند ولی در حالیکه مادر همه را به جان می خرید دلگیری او دلیلی داشت؟
از تاکسی که پیاده شد برای جبران تاخیر تا پشت در اتاق دوید . اما چهره گرفته برادر و چشمان پر از اشک خواهرش قدم هایش را سست کرد. پاهایش را به جلو نمی بردند اما با نیروی باقی مانده اش خود را به آنها رساند ."برای پدر اتفاقی افتاده است؟" این سئوال در آن چند لحظه کوتاه بارها از ذهنش گذشت و بی اراده خواب شب گذشته به خاطرش راه باز کرد . حال پدر چطور است؟ این صدا به زحمت از گلوی خشک شده اش بیرون آمد . "خوب نیست. دیشب یکبار دیگر سکته کرده است . دکتر از او قطع امید کرده." و در حالی که اشک از چشمانش روان بود ادامه داد : "پزشک از ما خواست برای او دعا کنیم."
برای او باور نکردنی نبود. چطور مردی که تا دو روز پیش سالم و سرحال قدم بر می داشت . امروز با عفریت مرگ دست و پنجه نرم کند. از افکاری که در مورد پدرش داشت شرمنده شد وبیش از همیشه احساس کرد به او و بودنش نیاز دارد. تمام احساسی که به او داشت به محبت و علاقه مبدل شد. برگها می ریختند پس برگها روزهای زندگی پدر بودند . دلش به حال پدر سوخت و پیش از پدر به حال مادر تاسف خورد. او بدون پدر هیچ بود. زندگی بدون او برایش معنا نداشت . پوچ و تهی و ناگهان نبود مادر جرقه ای در ذهن او زد .
"مادر کجاست؟"
-"دیشب به من تلفن زد. گفت خسته است و سردر شدیدی دارد. از من خواست که بیایم و در کنار پدر بمانم تا او برای استراحت برود. نسترن تعجب کرد. مادر کسی نبود که در چنین لحظاتی بحرانی آنها را تنها بگذارد. مادر فهمید؟ فهمید حال پدر بد است؟ خواهرش با دستپاچگی جواب داد نمیدانم من چیزی نفهمیدم . دلشوده آزارش میداد. از مادر بعید بود او ساخته شده بود برای پرستاری. اگر پدر کوچکترین ناراحتی پیدا می کرد او را می خواباند و با تمام وجودش او را تیمار می کرد. تا صبح بالای سرش مینشست و حتی برای لحظه ای چشم برهم نمی گذاشت . نسترن رو به برادرش گفت: برو از دکتر سوال کن آیا به مادر حقیقت را گفته اند یا نه. و خودش بی آنکه به اعتراض پرستار توجه کند وارد اتاق مراقبتهای ویژه شد و مستقیم به کنار تخت پدر رفت. صورت پدر سفید سفید به رنگ ملحفه رویش بود . به دستش سرم و به سینه اش نوارهای کاردیوگرام وصل بود. چشمانش بسته بود و از آن غرور و یکدندگی هیچ اثری در سیمایش باقی نمانده بود. نمی توانست با دیدن چهره آرام و بی رنگ او باور کند که این مرد بلند صحبت کردن را بلد باشد و تحکم را بشناسد . با خودش زمزمه کرد: چقدر انسان به هنگام ضعف قابل ترحم است ولی نتوانست بیش از این مرد مغرور را شکسته و خرد شده ببیند. از اتاق خارج شد و منتظر به برادرش چشم دوخت. دیشب حقیقت را به مادر گفته است. ولی مادر با متانت آن را قبول کرده است. نسترن با خود زمزمه کرد.این علامت بدی است و بعد پرسید با ماشین خودت آمده ای؟ و چون مثبت شنید گفت : کلید ماشین را به من بده برادرش بدون تامل خواسته او را اجابت کرد . قبل از اینکه آنجا را ترک کند گفت : مواظب او باشید من به خانه مامان می روم . هر خبری شد به من اطلاع بدهید."
مسیر را با سرعت زیاد طی کرد. بین راه به هیچ چیز جزء چهره نژند پدر فکر نکرد. زنگ در را به صدا درآورد. یک بار، دو بار ولی جوابی نشنید. حتماً به بیمارستان برگشته است . به سمت ماشین برگشت .فکر می کرد غیر از بیمارستان کجا می تواند او را پیدا کند که چیزی درونش فرو ریخت. با عجله دنبال دست کلیدش گشت و در را گشود. وارد حیاط شد. همه جا ساکت بود . چشمش به درخت پدر افتاد. درخت مثل همیشه برافراشته در میان باغچه ایستاده و خودنمایی می کرد. هیچ تشابهی به آنچه در خواب دیده بود نداشت . قدم تند کرد و وارد اتاق شد . چند بار مادرش را صدا زد ولی جوابی نشنید. داشت قانع می شد که مادر به خانه بازگشته است که چشمش به او افتاد که روی تخت دراز کشیده بود. نفس راحتی کشید و به سمت او حرکت کرد. چند دقیقه ای بالای سر او ایستاد و ناگهان احساس کرد دیگر نمی تواند نفس بکشد . تمام بدنش سرد شد. با صدائی که به سختی شنیده می شد چند بار او را صدا زد. دستان بی روح و سرد او را در دست گرفت و آهی از نهان کشید. خدای من ...نه.....نه نمی توانم باور کنم... و بعد از اعماق دل فریادی کشید و گریست . نمی توانست این اتفاق را باور کند . مادر سالم بود . هیچ مشکلی نداشت. چه اتفاقی برای او افتاده بود ؟ نمی دانست چه مدت در آن حالت بی خبری مانده است. باضجه بردست ها و پاهای مادر بوسه می گذاشت و می گریست . نمی دانست چطور این خبر را به برادر و خواهرش بدهد.
این اتفاق نابهنگام بیش از بیش برآنها تاثیر می گذاشت . تنها چیزی که به فکرش رسید تماس با فرزین بود . از میان پرده اشک به زحمت شماره های روی تلفن را تشخیص داد و شماره گرفت. با صدای بغض آلود و گرفته او را خواند. فرزین با نگرانی پرسید:"برای پدر اتفاقی افتاده است؟" تنها کلامی که به گوش فرزین رسید فریادی شبیه به کلمه مادر بود. فرزین با شنیدن گریه ممتد همسرش با لکنت گفت :"چه ؟ ...ناراحت است؟"
-"مرده."
فرزین تنوانست آنچه را که شنیده بود باور کند و نتوانست کلامی بگوید دقیقه ای به صدای گریه همسرش گوش سپرد. انگار نمی توانست یا نمی خواست آنچه را که اتفاق افتاده است قبول کند . یا قصد دارد مطمئن شود آنچه را که دریافت کرده، درست است. بدون آنکه حرفی بزند یا حتی سعی کند همسرش را تسلی بدهد . ارتباط را قطع کرد و از آنجا که تصور می کرد آنها در بیمارستان باشند به آن سو حرکت کرد.
نسترن دست های مادر را به گونه هایش چسباند و به صورت معصوم او چشم دوخت. چه بیگناه بود. از میان کلمات پراکنده و نامفهومش گله و شکایت قابل تشخیص بود. نمی دانست چرا همه اتفاقات باید یک جا با هم بر سرش فرو بریزد . چشمان نسترن پاکتی را زیر سر مادر تشخیص داد. نمی توانست باور کند وصیت نامه مادرش را در دست دارد. پس مادر می دانست زندگیش رو به پایان است.
"عزیزانم بعد از سالها می دانم کرده من نمی تواند مورد تایید شما باشد . اما به من حق بدهید که طبق پیمانی که سالها پیش بستم عمل کنم. شما حق دارید. شما متعلق به نسل دیگری هستید با افکار و اعتقادات مربوط به خود . من شما را درک می کنم و انتظار دارم که شما هم مرا درک کنید . من طبق معتقدات خود عمل کردم."
گلویم به شدت می سوزد و اشک اجازه تشخیص سطور را نمیدهد . به همین دلیل قلم چنین نامنظم بر کاغذ می لغزد تا حرفهایی را که پیش از مرگم ملزم به گفتن می باشم بنویسم.
عزیزان برمن خورده نگیرید که چرا چنین کردم. چرا این راه را انتخاب کردم و چرا بیش از این تصمیم خود را با شما در میان نگذاشتم. بخصوص می توانم واکنش نسترن را حدس بزنم. چرا که با وجود آنکه بیش از همه عزیز پدر بود نسبت به رفتار او حساس تر و در مورد موقیت من نگران تر بود. دخترم، درک احساس دیگران کاری است بس مشکل. برای آنکه احساس مرا بشناسی باید از دریچه قلب و چشم من او را می دیدی. این را بدان و مطمئن باش من در کنار پدرت خوشبخت بودم و چه چیزی بالاتر از آن.
سی و پنج سال پیش من از یک شهر کوچک پا در اجتماع بزرگ تهران گذاشتم . در یک هفته شکوفه های امیدها و رویاهایم خشکید و در یک لحظه دوباره جوانه زد.آن لحظه را خوب می شناسید. زمانی که پدرتان دست دوستی به سویم دراز کرد فهمیدم که دیگر تنها نیستم ، می توانم امیدوار باشم و به خواسته هایم دست یابم . من در کنار پدرتان زندگی زیبایی داشتم. صدایش برایم زیباترین الحان ، لبخندش بهترین هدیه و اخم او در نظر من زیباترین تصویر از یک مرد بود. من از صدای فریادش احساس بودن می کردم. احساس اینکه کسی هستم .من او را همانطور که بود با همان خصوصیات اخلاقی دوست داشتم . نمی دانم اگر او به زندگی من پا نمی گذاشت چه سرنوشتی انتظارم را می کشید.
اما پیش از بستن پیمان ازدواج پیمان خصوصی دیگری بین ما بسته شد که تا به امروز یک راز سر به مهر مانده است . هر دو آرام در میان باغ قدم می زدیم و به فردا می اندیشیدیم. فردایی زیبا اما نه دور از حقیقت . پدرتان همیشه با من در مورد مسایلی صحبت می کرد که قابل دستیابی بود. او هیچگاه برای من از کاخ نگفت. از زندگی آرام و بدون دغدغه حرف نزد. از زندگی گفت از مشکلات و ایستادگی و مقاومت در برابر سختی ها. او به من دروغ نگفت و به همین دلیل هیچگاه حس نکردم فریب خورده ام . به خاطر همین دوستش داشتم . چون همه چیز را همان طور که فکر می کردم یافتم.
آرام قدم می زدیم و به دنیای زیبایی که با هم می ساختیم فکر می کردیم . زبان ما دست های به هم جفت شده ما بود . آرام جلو می رفتم و به هم می اندیشیم. به دریاچه میان باغ که رسیدیم ، ایستادیم. در حالیکه نرده های کوتاه کنار دریاچه تکیه کرده، به آب چشم دوخته بودیم. پرنده ها متنوع و هر دسته در گروههای چند تایی دنبال هم شنا می کردند. چند قوی سفید با گردن های افراشته کنار هم می لغزیدند .من همیشه شیفته وقار و صلابت قوها بودم . حمید که نگاه مرا دنبال کرده بود و گفت : "قوها دنیای زیبایی دارند . شنیده ام وقتی که جفتشان می میرد ، آواز می خوانند و می میرند. " من از شوق دستها را بهم کوفتم و گفتم :"چه لطیف و عاشقانه " و او به چشمان من خیره شد. نمی دانم در نگاهش چه دیدم که لرزیدم وقتی او خندید . گفت:"وفاداری را باید از جانواران کوچک آموخت. عشقشان را چه زیبا ثابت می کنند فکر می کنی ما به اندازه آنها شجاعت داریم؟"
از این تصمیم احساس خاصی به من دست داد. از طرفی یک عمل زیبا و عاشقانه و از طرفی ترس از اتفاقی که قرار بود در آینده بیافتد . خود را در قالب یک قو مجسم می کردم که آرام بر سطح آبی آب می لغزید.
آنها از کنار ما می گذشتند بدون آنکه به حضور ما توجهی کنند بی آنکه بدانند چه تاثیری در روح من گذاشته اند و مسبب چه تصمیمی در زندگی ما شده اند. بعد از آن تا مدتها هر تصویر از آنها برای من یادآور آن پیمان بود و از تصور آن لذتی همراه با ترس به من دست داد. ترس از اینکه آن کسی که مجبور به این عمل شود پدرتان باشد. کم کم با گذشت زمان از رنگ و بوی آن کاسته شد و به وادی فراموشی سپرده شد. اما شب بیش آن مرد سفید پوش با خبرش مرا بیدار کرد. بغض گلویم را فشرد. فریاد در گلویم شکست اما چشمان کوچک و نگاه سرد و بی تفاوت چشمان پرنده های وفادار را برایم تدائی کرد و تلنگری به خاطرم زد . در تاریکی یاس ، نور امیدی در اعماق قلبم روشن شد. پس بالاخره آن روز فرارسید. من می توانم به پدرتان ثابت کنم که بر خلاف گفته او زنها سست پیمان نیستند . این کار برای من لذت بخش ترین حادثه زندگی است ، احساس می کنم در همین لحظه در لباس سپید عروسی با پدرتان پیوند ازدواج بستم. از این کار احساس وجود می کنم . به خاطر من خوشحال باشید چون به او می پیوندم. دیگر هیچ یک تنها نخواهیم بود ما در کنار یکدیگر از بیکران به شما چشم می دوزیم و با هم برای خوشبختی شما دعا می کنیم . مطمئن باشید ما همیشه ناظر شما خواهیم بود. پایان دادن به این نامه یعنی نقطه پایان بر زندگی من. پس در همین جا شما را به خدا می سپارم.
نسترن گیج بود یعنی چشمان او این مطالب را درست دیده بود؟ مادرش چنین جسارتی به خرج داده بود؟ او نتوانسته بود مادرش را بشناسد همیشه به اونزدیک بود و او دور. زنی که این نامه را نوشته بود با مادرش قابل قیاس نبود. رویای شب گذشته برای چندمین بار در برابر دیدگانش جان گرفت و زیر پای مادر جایی که برگهای عجیب و آبی رنگ فروریخته بودند چاهی دهان گشود و مادر را بلعیده بود . سرش به دوران افتاد. این رویا او را عذاب می داد نمی دانست چگونه خود را از شر آن رها سازد. رنگها جلوی چشمانش می رقصیدند . ترکیب می شدند ، تجزیه می شدند. و بعد از مبدل به برگهای رنگی می شدند . در حالیکه در کنار مادر نشسته بود چند بار سرش را به دیوار کوفت و به گذشته ها ، به پدر و مادر فکر و حال، او دست بی جان مادر را در دست داشت و از حال پدر بی خبر بود. در وجودش خلائی به وجود آمده بود دیگر نمی گریست مات به مادر خیره ماند. از صدای زنگ قلبش فرو ریخت . همچون جسمی نیمه جان از جا برخاست و در حالیکه خودش را به زور میکشید در را گشود و با صورت های سفید و پریده رنگ فرزین و خواهر و برادرش روبرو شد . دهان فرزین برای سوالی گشوده شد اما چشمان غمگین و لبهای فروبسته نسترن بر دهان او قفل سکوت زد. خط سیر نگاه نسترن آن سه تن را به سمت مادر کشاند. صدای شیون صدای شکسته شدن شیشه با مشت ، خرد شدن قلبها و هق هق گریه ، صداهایی بود که تا مدتها سکوت خانه را در اشاعه خود قرار داده بود و در این میان زبان هیچ یک به تسلی دیگری گشوده نشد.
ساعت ها سپری شد . نسترن نپرسید چرا پدر را تنها گذاشتند و هیچ کس نگفت خطر بیماری پدر گذشته و حالش رو به بهبود است و نسترن نفهمید چرا دکتر شب گذشته چنین خبری را به مادر داده است و هیچ کس تنوانست پزشک را محکوم به قتل مادر کند . روز هفت جمعیت زیادی بر مزار مادر اشک می ریختند .مادر مهربان بود و هرکس به گونه ای از محبت او بهره برده بود. به نیازمندان کمک می کرد. برای بی کسان یاور بود و برای ناتوانان کمک و آن روز به جبران همه محبتها همه برایش اشک می ریختند اما هیچ کس به درستی نمی دانست چه اتفاقی برای مادر افتاده است . حتی پدر. آنها در سکوت عهد بستند این راز را مسکوت بگذارند به پدر گفتند ایست قلبی مادر را از پا انداخت و چه راحت پدر این دروغ را باور کرد. اما فکری آرامش را از آنان سلب کرده بود . از این می ترسیدند که پدر نیز با یادآوری آن پیمان به سرنوشت مادر دچار شود. قلب و روح آن به خصوص نسترن یک لحظه آرام و قرار نداشت . چهره بی رنگ پدر، چینهای دور چشمش ، خم شدن کمرش و سفید شدن موهایش در عرض آن مدت کوتاه آرامش را از آنها سلب کرده بود . کم حرف می زد و مدتها در گوشه ای نشسته و به مقطه ای خیره می ماند . این حالات بیش از بیش به نگرانی آنها دامن می زد نمی دانستند در مغز او چه می گذرد. شبها با نگرانی به خواب می رفتند و صبح ها با دلشوره چشم می گشودند و تا صدای پدر را نمی شنیدند آرام نمی رفتند . یکی از شبها پسر شش ساله نسترن کتاب نقاشی را به دست پدربزرگ داد و از او در مورد پرندگان متفاوت سئوال کرد . نسترن در حالیکه از اذت پدر و فرزندش می خندید برایشان میوه آورد اما خنده برلب او خشکید صفحه پیش روی او عکسی از یک قو بود. سینه اش سوخت و صدایش گرفت. خدای من مبادا با دیدن این عکس همه چیز را به یاد آورد. دقایقی همچنان به او و حرکاتش دقیق شد اما پدر به کار خود مشغول بود هیچ چیز از صورت او خوانده نمی شد . نسترن نمی دانست باید خوشحال باشد و خدا را شکر گوید یا افسوس بخورد . چه شب ها و روزهایی را با دلشوره و نگرانی پشت سر گذاشته بود در چند ماه گذشته یک لحظه آرام نداشت هر روز و هر ساعت به این می اندیشید "اگر مادر چنین نمی کرد یا اگر پدر چنین کند؟" و حال می دید او چقدر آرام است به این نتیجه رسید که این پیمان تنها برای مادر واقعیت داشته است و هیچ نشانی از یادآوری آن پیمان در پدر دیده نمی شد اودر رویا هم دیده بود پدر به درخت می نگریست به آن عشق می ورزید اما هیچ توجهی به ناپدید شدن مادر نکرده بود پدر تنها به خود و در خود غرق شده بود او زندگی را برای خودش می خواست پدر زنده بود زندگی می کرد به درختش می رسید و از نبود مادر تنها کمبود خودش را حس می کرد پدر به زندگی می اندیشید مثل آدم های دیگر و مادر به عشق.پدر سبز سبز بود و مادر آبی آبی.



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید