| 
			 
			چه 
			یعقوب بگوشد چشم آن زمان  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			بدیدی 
			که عساو آید دمان  | 
		
		
			| 
			 
			به 
			همراه او چارصد نوکر است  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			به دل 
			گفت از وی نخواهیم رست  | 
		
		
			| 
			 
			پس 
			آنگه پسرهاش با مادران  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			جداگانه از پیش کردی روان  | 
		
		
			| 
			 
			بشد 
			پیش، زلفا ابا دو پسر  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			چه 
			بلها  با دو پسر بعد تر  | 
		
		
			| 
			 
			از آن 
			پس لئا رفت و فرزند هفت  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			که 
			راحیل با یوسف آخر برفت  | 
		
		
			| 
			 
			خودش 
			پیش از آنها برآراست کار  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			بیفتاد روبر زمین هفت بار  | 
		
		
			| 
			 
			چو 
			یعقوب نزد برادر رسید  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			چو 
			عساو دیدش به پیشش دوید  | 
		
		
			| 
			 
			
			گرفتند مر یک دگر را کنار  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			گرستند هر دو بهم زار زار  | 
		
		
			| 
			 
			
			ببوسید عساو، یعقوب را  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			چو 
			دید آن پسندیده خوب را  | 
		
		
			| 
			 
			چو 
			دید آن زنان را ابا بچه گان  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			بپرسید باشند اینها کیان؟  | 
		
		
			| 
			 
			بدو 
			گفت یعقوب این جمله را  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			خداوند داده به حارون مرا  | 
		
		
			| 
			 
			چو 
			زلفا و بلها با بچه گان  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			زپیشش 
			گذشتند سجده کنان  | 
		
		
			| 
			 
			لئا و 
			با پسرها و با دخترش  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			گذشتند سجده کنان از برش  | 
		
		
			| 
			 
			چو 
			راحیل و یوسف به پیش آمدند  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			به 
			تعظیم در نزد او خم شدند  | 
		
		
			| 
			 
			
			زیعقوب از آن پس بپرسید او  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			که 
			مقصود تو چیست؟ با من بگو  | 
		
		
			| 
			 
			گروهی 
			که در ره بمن باز خورد  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			خیالت 
			چه باشد چه باید شمرد؟  | 
		
		
			| 
			 
			بدو 
			گفت یعقوب ای سرورم  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			زمن 
			هدیه ها کن قبول از کرم  | 
		
		
			| 
			 
			مرا 
			هست امید کز این جهات  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			بیایم 
			به نزدیک تو التفات  | 
		
		
			| 
			 
			بدو 
			گفت عساو کی مهربان  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			فراوان مرا مال باشد بدان  | 
		
		
			| 
			 
			کشیدی 
			تو زحمت بسی سالها  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			از آن 
			تو باشند این مالها  | 
		
		
			| 
			 
			بدو 
			گفت یعقوب گردم ملول  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			اگر 
			پیشکشها نسازی قبول  | 
		
		
			| 
			 
			اگر 
			در برت یافتم التفات  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			بگیر 
			ارمغان من ای خوش صفات  | 
		
		
			| 
			 
			بمن 
			کرده احسان خدای جلیل  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			تو 
			بپذیر از دست من این قلیل  | 
		
		
			| 
			 
			چو 
			یعقوب الحاح بسیار کرد  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			به 
			عساو آن لابهها کار کرد  | 
		
		
			| 
			 
			
			پذیرفت آن پیشکشها تمام  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			که در 
			پیشتر برده بودیم نام  | 
		
		
			| 
			 
			به 
			یعقوب گفتا برآرای کار  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			که 
			گردیدم سوی وطن ره سپار  | 
		
		
			| 
			 
			به 
			عساو، یعقوب گفت این چنین  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			مراین 
			خُرد طفلان و زنها ببین  | 
		
		
			| 
			 
			مواشی 
			بسیار هم با منند  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			ز گاو 
			و زمیش و بز و گوسفند  | 
		
		
			| 
			 
			
			بخواهم اگرشان به تعجیل برد  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			به 
			راه اندرون جمله خواهند مرد  | 
		
		
			| 
			 
			مرا 
			باید همراه ایشان بدن  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			که 
			این بچه ها را نگهبان بدن  | 
		
		
			| 
			 
			تو با 
			همرهانت سلامت برو  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			به 
			همراهی ما معطل مشو  | 
		
		
			| 
			 
			بزودی 
			بیاییم ما از قفا  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			بدانسان که تاب آورد گله ها  | 
		
		
			| 
			 
			به 
			همراه این طفل های صغیر  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			بخواهم رسیدن به تو در سعیر  | 
		
		
			| 
			 
			به 
			یعقوب، عساو گفت آن زمان  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			
			بمانند با تو از این نوکران  | 
		
		
			| 
			 
			از 
			این نوکرانی که نزد منند  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			براه 
			اندرون با تو یاری کنند  | 
		
		
			| 
			 
			بدو 
			گفت یعقوب کی سرافراز  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			ندارم 
			به یاری اوشان نیاز  | 
		
		
			| 
			 
			همین 
			بس که دیدم تو را در حیات  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			بنزد 
			تو من یافتم التفات  | 
		
		
			| 
			 
			پس آن 
			گاه عساو برگشت از او  | 
			
			 
			
			   | 
			
			 
			به 
			سعیر بانوکران کرد رٌو  |