|
ورود برادران یوسف به
مصر |
|
چو
بشنید یعقوب از دیگران |
|
که
غله بباشد بمصر اندران |
|
پسرهاش را گفت چه می کنید |
|
چرا
یک دگر را نگه می کنید |
|
شنیدم
بمصر اندرون غله است |
|
هنوزی
که کلفت نرفته زدست |
|
سوی
مصر باید روانه شوید |
|
برامان از آن جای غله خرید |
|
پس آن
ده برادر روانه شدند |
|
براه
سفر با فسانه شدند |
|
ولی
بن یمین با پدر ایستاد |
|
که او
را پدر اذن رفتن نداد |
|
مبادا
که در ره زیانی رسد |
|
به او
صدمه ی ناگهانی رسد |
|
برادرش یوسف که گم گشته بود |
|
پدر
دل به این بن یمین بسته بود |
|
ولی
ده برادرش با دیگران |
|
برفتند چون قحط بودی گران |
|
فروشنده در مصر یوسف بدی |
|
که در
مصر والی و منصف بدی |
|
چو
اخوان یوسف برش آمدند |
|
بسوی
زمین نزد او خم شدند |
|
مر آن
ده برادر چو یوسف بدید |
|
شناسید و بیگانگی برگزید |
|
بیاد
آمدش جور و بیدادشان |
|
هم از
قعر چاه و هم از کاروان |
|
به
اوشان تکلم نمودی درشت |
|
بهر
دم سر میز میکوفت مشت |
|
به
پرسید شان از کجا آمدید |
|
چه
خواهید اینجا چرا آمدید |
|
بکنعان بگفتند بد جای ما |
|
به
قحطی چو گشتیم ما مبتلا |
|
کنون
بهر غله بمصر آمدیم |
|
بفکر
زن و بچه های خودیم |
|
سخن
گفت یوسف به اوشان بسی |
|
نه
بشناخت اورا از اخوان کسی |
|
چو آن
سجده کردن زاخوان بدید |
|
بیاد
آمدش خوابهائیکه دید |
|
دوباره به سختی به اخوان بگفت |
|
که
هستید جاسوس اندر نهفت |
|
بود
آمدنتان برای همین |
|
که
بینید ویرانی این زمین |
|
بگفتند اخوانش اندر جواب |
|
چنین
نیست ای والی مستطاب |
|
یقین
دان که ما مردم صادقیم |
|
برای
خرید خوراک آمدیم |
|
پسر
های یک مرد باشیم ما |
|
بدینسان که گفتی نباشیم ما |
|
دوباره چنین گفت یوسف بلند |
|
که
جاسوس باشید بی چون و چند |
|
که از
بهر عریانی این زمین |
|
بود
شاد دلتان بطور یقین |
|
دوباره بگفتند اخوان ورا |
|
غلامانت جاسوس خوانی چرا |
|
که
هستیم ما ها ده و دو پسر |
|
که
باشیم ما جمله از یک پدر |
|
بنزد
پدرمان بود کهترین |
|
شده
ناپدیدار آن دیگرین |
|
دگر
ده برادر کنون ایدریم |
|
غلامان تو این زمان حاضریم |
|
چو
بشنید یوسف از اوشان چنان |
|
بگفت
آزمایم شما را از آن |
|
بجان
و سر شاه با تاج و فر |
|
نسازم
جز این آزمون دگر |
|
چو
کوچک برادر که گفتید از او |
|
به
بینم دراین جای من روبرو |
|
شود
باورم گفته های شما |
|
وگر
نه شمارا نسازم رها |
|
بکنهان رود یک نفر از شما |
|
در
اینجا بیارد بزودی ورا |
|
که تا
آزمایم شما را از آن |
|
که
صادقانید یا مر گلان |
|
بفرعون خوردم قسم من کنون |
|
بخواهید ماندن بزندان درون |
|
که تا
آن برادر که کهتر بود |
|
بنزد
من این جای حاضر شود |
|
بفرمود از بعد گفت و شنید |
|
که
این مردمان را بزندان برید |
|
ببردند سربازهای امیر |
|
مر آن
ده برادر بزندان اسیر |
|
چو
ماندند اوشان بزندان سه روز |
|
چهارم
چو خور گشت گیتی فروز |
|
از آن
بیش یوسف نیازردشان |
|
ز
زندان فرستاد و آوردشان |
|
به
آنها بگفتا کنید این چنین |
|
که من
گفته ام با شما پیش از این |
|
که تا
زنده مانید ای مردمان |
|
بترسم
من از کردگار جهان |
|
گراید
ونکه هستید از صادقان |
|
بماند
یکی از شما این زمان |
|
بزندان بماند بجای شما |
|
شما
نه نفر را نمایم رها |
|
از
اینجای گندم به خانه برید |
|
چو
کوچک برادر بمن آورید |
|
چو
ثابت شود گفتگوهایتان |
|
شما
را فرستم بماوایتان |
|
بدان
کار ناچار راضی شدند |
|
که یک
تن از ایشان بماند به بند |
|
در
آنجا بگفتند با یک دیگر |
|
گنه
کار هستیم ما سربسر |
|
نمودیم ماها بیوسف بدی |
|
چو
زاری کنان نزد ما آمدی |
|
زدیمش
بسیلی و مشت و لگد |
|
از آن
است سختی بما میرسد |
|
نکردیم از او قبول التماس |
|
خدا
کرد بر ما بدینسان قصاص |
|
چنین
گفت روبن به آن دیگران |
|
بگفتم
مورزید کین با جوان |
|
کجا
گوش تان رفت آن حرف راست |
|
کنون
می شود از شما بازخواست |
|
بهم
می نمودند بحث شدید |
|
گمان
شان نیامد که یوسف شنید |
|
چو
اندر میان شان بدی ترجمان |
|
نکردند فهمیدنش را گمان |
|
زاخوان چو یوسف شنید آنچنان |
|
بزودی
شدی سوی خلوت روان |
|
زعقده
در آنجا نتوانست زیست |
|
بخلوت
در آمد زمانی گریست |
|
دوباره بیامد به نزدیک شان |
|
پس از
گفتگو برگزید از میان |
|
از
آنها چه شمعون آزاده را |
|
فرستاد آنگه بزندان سرا |
|
بفرمود خدام را آن زمان |
|
جوالان بگیرید از این مردمان |
|
پر از
غله سازید از بهرشان |
|
روانه
نمائید در شهرشان |
|
همان
نقدشان را درون جوال |
|
نهید
و گذارید بر روی مال |
|
و هم
توشه ی راه به اوشان دهید |
|
نبادا
که منت بر اوشان نهید |
|
غلامان یوسف چنان ساختند |
|
پس
اخوان یوسف برون تاختند |
|
حماران خود را نمودند بار |
|
بکنعان شدند آن زمان ره سپار |