رحمن دلرحیم
پژوهشگر و مدرس زبان و تعلیمات دین یهود
بهار 97
حدود
چند سال پیش بود که در کنیسای پل چوبی بعد از خاتمه تفیلای عرویت (نماز مغرب) با
آقا نیسان از کنیسا با هم خارج شدیم. گفتم آقا نیسان مثل این که خیلی دَمَقی !!!
مگه چی شده؟ گفت: آقای دلرحیم دست به دل خرابم نزن. گفتم مگه چه اتفاقی افتاده؟ گفت
نه. گفتم خوب حالا چی شده بگو. چون اصرار کردم درد دلش را به شرح زیر برایم تعریف
کرد:
دیروز از طرف حسابداری انجمن کلیمیان به من خبر دادند که حقوق های معلمین حاضره و
می توانید بیایید بگیرید. چون من احتیاج زیادی به پول داشتم بدون اتلاف وقت رفتم
انجمن و حقوقم را گرفتم و راهی منزل شدم. در راه توی مغزم چرتکه می انداختم و حساب
دخل و خرجم را هر جوری حساب می کردم باز مثل تمام حقوق بگیرها کسر می آوردم!! برای
صرفه جویی تصمیم گرفتم کار را از همان موقع شروع کنم و از خرج های غیرضروری درز
بگیرم. برخلاف هر ماه که اول برج با تاکسی به منزل می رفتم این دفعه با اتوبوس به
منزل رفتم. از خیابان شیخ هادی (محل انجمن) تا چهارراه ولیعصر پیاده آمدم و منتظر
اتوبوس خط انقلاب امام حسین شدم (چون منزل من میدان عشرت آباد بود). آقا رحمن نمی
خواهم با شرح دادن این که چقدر منتظر اتوبوس شدم و با چه بدبختی سوار اتوبوس شدم
داغ دل شما را هم تازه کنم، فقط همین قدر می گویم که بالاخره با هزار آوینو مَلکِنو
(هزار مکافات) سوار اتوبوس شدم. ماشینی که من سوار شدم از این ماشین هایی بود که
برای رفاه حال مسافرین گرامی صندلی های آخرش را برداشته بودند تا جای بیشتری برای
ایستادن مردم باز شود. اتوبوس مثل همیشه غلغله بود و من در همان فضای به اصطلاح باز
آخر ماشین قسمت مردها ایستادم. ولی از شما چه پنهان خیالم از بابت پول حقوقم ناراحت
بود، من ترسیدم که خدای ناکرده بلایی به سرش بیاد. با احتیاط دستم را به طرف جیب
شلوارم بردم و بعد از این که از بودن پول خاطرجمع شدم یک نفس راحتی کشیدم. هنوز دو
سه ایستگاه رد نشده بودیم که متوجه شدم یک مردی به وضع مشکوک کننده ای به من نزدیک
شده. خودم را کنار کشیدم ولی دیدم که باز هم او خودش را به من نزدیک کرد و پهلو به
پهلوی من ایستاد. من از ترسم دوباره دست به جیبم بردم ولی دیدم که باروخ هشم
(الحمدا...) پولها سرجایش است و مرده طرف جیبی ایستاده که پول تویش نبود. خیالم کمی
راحت شد. ولی راستش با وجود این فکر می کردم چنانچه خدای ناکرده جیبم را بزنه چه می
شود؟ و جواب زنم زری خانم و بچه ها را چه بدهم. فکر بکری به کله ام رسید. برای این
که عقده دلم را خالی کنم دلم می خواست به جیب بره میدان بدهم تا همین که دستش را
توی جیبم بکنه مچ دستش را بگیرم و محکم یک سیلی توی گوشش بخوابانم و تحویل پلیسش
بدهم. زیر چشمی مراقب یارو بودم، او باز هم به من نزدیک شد. خیلی با ملایمت دستش را
از توی جیبش درآورد و آهسته و آرام به طرف جیب من آورد من کاملاً زیر چشمی هوای طرف
را داشتم ولی مثل این که او اصلاً متوجه این امر نبود. دستش به دهنه جیب من رسیده
بود که من ناشیانه به کاه دان زدم و قدری زود دستم را جلو آوردم که دستش را بگیرم.
ولی جیب بره مسیر دستش را عوض کرد و با زرنگی خاصی آن را در جیب خودش برد !!...
هفت، هشت تا ناسزای آبدار به خودم دادم چون اگر یک کمی دیگر صبر می کردم می توانستم
مچش را بگیرم ولی حالا دیگر او متوجه شده بود که من شستم خبردار شده و ممکن است که
دیگر دُم لای تله ندهد و از شانس بد من دست توی جیبم نکند !!! برای این که به یارو
بفمانم سهواً این کار را کرده ام شروع کردم به ورق زدن مجله بینا که در دستم بود.
ولی باز هم دائم هوای جیبم را داشتم.
آقا نیسان درددلش را این طور ادامه داد:
آقای دلرحیم چی بگم دو سه ایستگاه که اتوبوس گذشت نزدیکی های ایستگاه پیچ شمیران
بود که دست یارو دوباره به طرف جیب من دراز شد ولی این دفعه خیلی با احتیاط تر و
آرام تر !!!... مثل این که حدس زده بود که من متوجه او هستم دستش دوباره به جیب
بدون پول من رسیده بود که عطسه لعنتی ناگهانی من نقشه را به هم زد و طرف زود دستش
را کنار کشید. باز هم مرغ از قفس پریده بود و دیگر به سختی می شد که این جیب بر را
به دام بیندازم و دلم خنک شود و تحویل پلیس بدهم.
برای این که دوباره او به فکر زدن جیبم بیندازم دوباره شروع کردم در ظاهر به خواندن
مجله بینا. چند دقیقه ای به این منوال گذشت ... در این موقع یک نگاه سطحی به صورت
مرد جیب بر انداختم، قیافه اش به جیب برهای حرفه ای خیلی شباهت داشت و می شد حدس زد
که تا به حال لااقل چندین نفر را بی شام شب گذاشته است !!! بالاخره آقای دلرحیم
جونم برات بگه بازی من (مطالعه مجله بینا) خوب گرفت و طرف که به خیال خودش متوجه
گیجی من(!) شده بود دوباره دست به کار شد. این دفعه با احتیاط تر از دو دفعه قبل
دستش را جلو آورد و به در جیب شلوار من رساند. من کاملاً رفتارش را در نظر داشتم،
انگشت اشاره اش را طوری کشید که با انگشت سبابه اش مساوی شد. من کاملاً غرق تماشای
رفتار او بودم و نفس در سینه ام حبس شده بود.
متأسفانه درست هنگامی که انگشتانش به اندازه یــک
سانت در جیب من وارد شده بود ماشین به ایستگاه پل چوبی رسید و توقف کرد. مرد جیب بر
که (در ظاهر) موفقیتی به دست نیاورده بود با سرعت با رفیقش از اتوبوس پیاده شدند و
در جمعیت گم شدند. در حالی که پیش خود می-گفتم روزی این بدبخت جیب بر چقدر کوتاه
بود، چون منزل ما میدان عشرت آباد بود من هم در ایستگاه پل چوبی پیاده شدم و به طرف
منزل راه افتادم. بالاخره از این که موفق نشده بودم جیب بر را به دام بیندازم خیلی
دمق شدم و در راه (از پل چوبی تا میدان عشرت آباد) خدا خدا می کردم که زودتر به
منزل برسم و این ماجرا را با هفت، هشت تا از شیرین کاری های خودم که رویش می گذارم
به صورت «سوپر چاخان» برای زنم زری خانم متکبرانه تعریف کنم و کلی کیف کنم. موقعی
که به خانه رسیدم و در زدم خوشبختانه زنم در را برویم باز کرد و من از همان دم در
با شکل و قیافه و حرکات دست با آب و تاب فراوان شروع کردم به تعریف تمام ماجرا به
آخر قضیه رسیده بودم که دست کردم توی جیبم تا حقوقم را فاتحانه نشان زنم بدهم. خوب
که توی جیبم گشتم کاغذی چهار تا شده پیدا کردم، با عجله آن را باز کردم. نوشته بود:
شما خیلی زرنگ بودید ولی از شما زرنگ تر هم وجود دارد. این گناه داشت که شما می
خواستید یک بیچاره ای را به زندان بیاندازید و بچه هایش را بی شام بگذارید. شما هیچ
فکر این را نکردید که در موقعی که رفیق من با موش گربه بازی خود شما را با دو انگشت
بازی می دهد و من با خیال راحت آن یکی جیب شما را خالی می کنم !!!؟ از من جیب بر به
شما نصیحت همیشه با دیدۀ تیزبین تری به زندگی نگاه کنید. قربان شما : کسی که جیب
شما را زد.
***
خواننده محترم و گرامی لازم است به عرض مبارکتان برسانم که :
سرقت حقوق آقا نیسان در اتوبوس واقعیت داشته که من این موضوع را به صورت داستان
فکاهی تقدیم خوانندگان مجله بینا نمودم. ضمناً انجمن کلیمیان با لطف و کرم دلسوزانه
خود نسبت به جامعه و به خصوص نسبت به معلمین مبلغ سرقت شده را جبران کرد.
|