بهار
با تو شروع میشود، بهار با تو میآید، اصلا تو خودت بهاری.
تو بخواهی، من بخواهم، بهار زودتر از موعدش به دیدار میآید. همیشه این پا و آن پا
میکند تا صدایش کنیم و او بی هیچ تجمل و تشریفات به ما سر بزند.
بهار را تو شروع کن. آن را با دلت به خانه بیاور. دیگر نگو دستانم تهیست، پای
رفتنم نیست، نگو قلبم از مهر خالیست. فقط چند دقیقه خوب فکر کن، مگر بهار با خود چه میآورد؟ بهار با چه بهار
میشود؟ تو بگو کی بهار میشود؟
اگر من و تو سبد بهار را پر نکنیم از عشق، پر نکنیم از مهر، با چه زیبا و دل آرام
میشود؟ اگر من دامن بهار را ندوزم با خیر و مزین نکنم آن را با مهربانی، با چه
دلربایی کند این فصل بی همتا؟ اگر صورت بهار را تو نیارایی با همدلی و امید، چطور
فریبا میشود این نوبر یک دانهی دنیا؟
بهار را تو بیاور. به دنبالش برو. دست به کار شو. از دلت شروع کن. آن را خانه تکانی
کن. اول فرش دل را بتکان. محکم، آنقدر که دیگر جای پای هیچ دلخوریای رویش نماند.
آب و جارو را بیاور. گوشه گوشهی دل را خوب بروب. به روی طاقچهی دل گرد بیمهری را
که زدودی، غبار کینه را هم که از پستوی دل رُفتی، حالا نقش و نگارهای فرش دل
خودنمایی میکنند. حس همراهی، یکی شدن و یکی ماندن همان گل و بتههای خوش آب و رنگ
فرش دلاند که زیر غبار غفلت و بیخبری رنگ باخته بودند.
از در و دیوار خانهی دلت غافل نشو. در را باز کن. تا کی این در بسته بماند؟ بسته
به روی شور، به روی هیاهو؟ هیاهوی سالهای کودکیات را میگویم، با آن بازیهای
فراموش نشدنیاش. همه را تا به حال پشت در جا گذاشته بودی. با در بسته میشود بهار
را آورد؟ در دل را چهار طاق باز کن. به روی هر چه تا به حال آرزوی آمدنش، داشتن و
در آغوش کشیدنش را داشتی. فقط مواظب باش دیگر حسرتها وارد نشوند که جایی برای
آنها نیست.
به دیوارهای دلت که رسیدی، رویشان رنگ آرامش بپاش. آنها را فقط یک رنگ بزن تا هر
وقت چشمت به آنها افتاد، یکرنگی از یادت نرود. دیوار دل را چنان رنگ کن که دیگر
اثری از سایهی غم به رویش نماند و زین پس جز شادی تصویری رویش نقش نبندد.
پنجرهی دل فراموش نشود. بهار از پنجرهها به داخل سرک میکشد. پنجرهی دل را
میشود با کمی خوش بینی و چند قطره لطافت برق انداخت. شیشهی دل را چنان تمیز کن که
جز نور و صفا از آن رد نشود. آنقدر شفاف شود که بتوانی در شبهای یخ زدهی زمستان
هم از لای آن همه ابر سیاه، ستارهها را بشماری.
حالا که خوب به سر و روی خانهی دل دست کشیدی و به هر گوشه صفایی دادی، کمی عقب
بایست و خوب نگاهش کن. نشانههای بهار را میبینی. نو نوار شد دلت. جز تازگی و
طراوت چیز دیگری به سراغ دلت آمد؟ دیدی با کمی همت بهار به خانه روانه شد. خودت آن
را به دل راه دادی نه کس دیگری. بهار راهش را بلد است. جز به خانههای بیریا و با
اراده جایی پا نمیگذارد. او مدتهاست در میزند و تو با دل دل کردن سالهاست پشت
در خانهی دل بلاتکلیف رهایش کردهای. بهار از انتظار خسته نمیشود. ولی تو خسته
شده بودی و مایوس و هر روز که میگذشت دلت پیرتر میشد. اگر دست نمیجنباندی، دور
نبود روزی که حس و حال امروزت را نداشتی و رمقی برای رفتن به استقبال بهار نمانده
بود. بهار حرکت کردن است، تغییر است از حالی به حال دیگر. رفتن و نماندن است.
نماندن در افکار دیروز و مشتی باورکهنه که بوی نایش دنیایمان را پر کرده، پای
رفتنمان را شکسته و دست گرفتن را بسته. تا وقتی زل زدهایم از پشت پنجره به تنها
تک درخت مانده در خیابان که شاید امروز جوانهای بزند، بهار که نمیشود هیچ، زمستان
هر روز جای پایش محکمتر از قبل میشود و اصرار به ماندنش بیشتر.
بهار و زمستان فقط یک اسم است. اسمهایی قراردادی که من و تو برای فصلها انتخاب
کردهایم. هر روز بهار میشود اگر عوض کنیم جای تردیدها را با یقین و هر روز زمستان
است، سرد و بیجان، اگر دست از سرسپردگی برنداریم و بترسیم از انگشتنما شدن.
حال دلت خوب نیست؟ خودت را مقصر بدان. وقتی رسیدن بهار را گره زدهای به آمدن کسی
یا افتادن اتفاقی، میخواهی حالت بهتر شود؟ از همه توقع داری جز خودت. درست است
دیدار یار و رهایی از غربت و برگشتن به دیار کم از آمدن بهار نیست، اما اگر نبود
ممکن و نشد میسر آنچه آرزوی توست، روزها و روزگارمان را بسپاریم به تاریکی؟ هدیهی
عمر را بدهیم به دست دلتنگی؟ غصه ما را ببرد تا مرز ناامیدی که کم از مرگ ندارد؟ در
انتظار روزهای بهاری، روزهارا میشماریم غافل از اینکه قافلهی عمر در گذر است و
ما به پاییز عمر نزدیک تر.
منتظر چه هستی؟ چه کسی قرار است بیاید حالت را زیر و رو کند؟ از دست کسی جز خودت
کاری ساخته نیست. سهم تو از بهار، چیدن سفرهای و خریدن یک دست لباس نو و گذراندن
چند روز تعطیلی نیست. سهمت، رسیدن دوباره به اولین صفحهی تقویم سال جدید هم نیست.
سهم تو از بهار چیزی بیشتر از اینهاست. بهار کاشتن بذری در دل است که میوهاش چیزی
جز « تکرار و روزمرگی» باشد. آب و آفتابش را خودت فراهم کن. هر روز صبح که چشم وا
میکنی، سری به گلدان زندگی بزن و از آن مراقبت کن. آنچنان که عطر گلهایش سرمستت
کند و به یادت بیاورد که دنیا حتی لحظهای نمیایستد. آنوقت است که میبینی بهار
چطور بیبهانه احوالت را دگرگون میکند. بهار را تو بیاور...
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید