|
|
شرگان انورزاده
بهار 98
باز
هم بهار آمد و ذهنم دوباره شاداب از آمدن بهار و نو شدن گشت. باز هم بهار آمد و دگر
بار ذهنم درگیر شد. درگیر از چگونگی زندگی در سال جدید. چگونه بودن اهدافم، چگونه
بودن رفتارم، چگونه بودن افکارم و چگونه بودن روابطم. تمام این افکار ذهنم را به
شدت درگیر میکند و معمولا این درگیری ذهن در پایان سالی که گذشت و در آغاز سال
جدید اتفاق میافتد و حقیقتاً باری بر دوشم میگذارد. تا جایی که خسته میشوم و
دیگر نمیخواهم به آن فکر کنم. اما نمیشود... نمیشود به سالی که گذشت و افکاری که
داشتم نیندیشم. نمیشود به رفتارم نیندیشم. اما هر آغازی امیدی دوباره است. امیدی
که در قلب جوانه میزند. محکم، استوار. هر امیدی شادی دوباره است، مداوم، پرتکرار.
حالا شادترم. حالا که حرفهای دلم را نگاشتم، افکارم منظمتر است. هدفمندتر است.
امسال بیشتر دوست خواهم داشت، تمام کسانی را که همیشه دوست میداشته-ام. امسال فکر
نخواهم کرد به کسانی که هرگز دوستشان نداشتهام. امسال هر لحظه امیدوار خواهم بود.
امسال خودم را بیشتر میبخشم و کمتر محاکمه میکنم. |
|