انجمن کلیمیان تهران
   

اینو میگن عذاب وجدان

   

 

استاد رحمن دلرحیم

زمستان 1400

 

 

 

وقتی معلم این داستان را شرح می‌داد من از شنیدنش به قدری احساساتی شده بودم که گریه‌ام گرفت. چند روز پیش یعقوب داشت کتاب فارسی می‌خواند. رسید به جایی که به نام «عذاب وجدان» بود. معلم درباره عذاب وجدان شرح زیادی داد و پرسید: فهمیدین عذاب وجدان چیه؟ همه بچه‌ها یک صدا جواب دادند بله آقا فهمیدیم.... معلم گفت: هرکس خوب فهمیده یک نمونه از عذاب وجدان را شرح بده. هیچکس جواب نداد. معلم دوباره سوالش را تکرار کرد. داود تو بگو ببینم تا حالا هیچ دچار عذاب وجدان شدی؟ داود خیلی کوتاه جواب داد: نخیر آقا معلم نشدم. ولی سلیمان که می‌خواست خودنمایی کند، انگشتش را بلند کرد: آقا معلم من بگم؟ معلم با مهربانی سرش را حرکت داد بگو ببینم تو عذاب وجدان کشیدی؟ بله آقا معلم... خیلی هم کشیدم! خوب بگو ببینم. کدومش را بگم آقا؟! معلم گفت انقدر داستان برات پیش اومده که همش عذاب وجدان داشته؟ بله آقا چندتاس. معلم گفت: یک کدامش را بگو. سلیمان گفت: همیشه باید احترام بزرگترها را نگه داشته و حافظ کوچک‌ها باشیم.... چون سلیمان حرفش را با این جمله شروع کرده بود معلم پرسید خب خب بگو ببینم بعد چطور شد؟ سلیمان آب دهنش را قورت داد و گفت: یک مادری از پنجره نگاه می‌کنه و می‌بینه پدر شوهرش پشت در است. به پسرش میگه «برو در را باز کن پدربزرگت آمده به او بگو من خانه نیستم» بچه می‌ره در را باز می‌کنه و می‌گه «پدربزرگ مادرم بیرون رفته» پیرمرد جواب داد «به مادرت بگو هر وقت می‌ره کوچه یادش نره سرش را از تو پنجره برداره!!!».
معلم پرسید سلیمان این موضوع سر خودت آمده؟ خیر تو روزنامه ها خواندم. پس تو چرا دچار عذاب وجدان شدی؟ این موضوع مربوط به تو نبوده. من که عذاب وجدان نکشیدم.... مادر اون بچه کشید.
این دفعه معلم از بچه‌های دیگر سوال کرد: کی خودش دچار عذاب وجدان شده؟ بیاد موضوع را بگه... چند نفر یک چیزهایی گفتند ولی همه مربوط به دیگران بود. معلم گفت: اینطور که معلومه هیچ کدامتان نمی‌دونید عذاب وجدان یعنی چه. هرکس که عذاب وجدان می‌کشد حتما یک موضوع بدی برایش پیش آمده و باعث ناراحتی دیگران شده که جز پشیمانی و افسوس چاره‌ای ندارد.
معلم کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد: حالا من یک نمونه از عذاب وجدان را برای شما شرح می‌دم: همه بچه‌ها سکوت کردند و با دقت به حرف‌های معلم گوش می‌دادند. معلم گفت: من شاگرد دبیرستان بودم. مدیر ما آدم سخت‌گیری بود. تازه مدرسه‌ها باز شده و درس شروع شده بود. چند تا شاگرد جدید به کلاس ما آمده بودند، هنوز اسمشان را هم یاد نگرفته بودیم. دست چپ یکی از بچه‌ها همیشه تو جیب شلوارش بود. هیچوقت دستش را از جیبش در نمی‌آورد بیرون.... ما هنوز با هم صمیمی نشده بودیم و نمی‌توانستیم بپرسیم «چرا دستت را بیرون نمی‌آوری؟» یک روز تو حیاط مدرسه داشتیم بازی می‌کردیم. مدیر مدرسه آمد توی حیاط بچه‌ای را که دستش توی جیبش بود صدا کرد. بچه دوان دوان و بدون اینکه دستش را از جیبش دربیاورد رفت جلوی مدیر ایستاد. ما که به اخلاق مدیرمان آشنا بودیم و می‌دانستیم از این عمل پسره چقدر ناراحت میشه دست از بازی کشیدیم و منتظر ایستادیم ببینیم موضوع چیه. آقای مدیر از پسره خیلی عصبانی شده بود. داد زد: چرا دستت را تو جیبت کردی؟ بچه جوابی نداد و سرش را پایین انداخت. تمام ما اطراف مدیر جمع شدیم. مدیر دوباره داد زد: با تو بودم گفتم دستت را دربیار. پسره باز هم تکان نخورد. مدیر این دفعه بلندتر داد کشید مگه کری؟ بچه با صدای آرام و بغض کرده‌ای جواب داد: شنیدم آقا. آقای مدیر که خیلی عصبانی شده بود گفت: اینجا جای ژست گرفتن و گردن کلفتی نیست. گفتم دستتو در بیار.... چون بچه گوش نداد و بازم دستش را از جیبش درنیاورد، مدیر چنان با سیلی زد بیخ گوشش که برق از چشم بچه پرید. ضرب دست مدیر اینقدر قوی بود که پسره نتوانست طاقت بیاورد. افتاد روی زمین و دستش از جیبش درآمد!!! ما تا این منظره را دیدیم هاج و واج ماندیم. سکوت هولناکی همه جا را فرا گرفت. بعد هم صحبت‌های در گوشی شروع شد. وضع خود مدیر از ماها هم بدترشد. مثل مجسمه بی‌حرکت ایستاده و جم نمی‌خورد، خودش هم نمی‌دانست چیکار کند و چه جوری سر و ته قضیه را جور بیاورد. چون پسره دست چپ نداشت و دست مصنوعیش درآمده و افتاده بود روی زمین! تازه می‌فهمیدیم چرا همیشه دست چپش را توی جیبش می‌گذاشته. مدیر که چشمش پر از اشک شده بود خم شد و بچه را از روی زمین بلند کرد و گفت: چرا قبلا نگفتی؟ بعد دست پسره را گرفت و بردش توی اطاق دفتر. اما این کارها فایده نداشت. پسره از فردا به مدرسه نیامد و اینقدر خجالت کشیده بود که مدرسه دیگری هم نرفت. بعد شنیدیم که مدیر از خود پسره و پدر و مادرش عذرخواهی کرده و قول داده بود همه جور ازش مواظبت کنه اما پسره دیگه حاضر نشد به مدرسه بره.
وقتی معلم ما این موضوع تلخ را گفت سکوت سردی کلاس را فرا گرفت و همه ما به قدری تحت تاثیر این داستان قرار گرفته بودیم که تا مدتی نمی‌توانستیم حرفی بزینم. وقتی هم زنگ تفریح را زدند و معلم خواست از کلاس بره بیرون گفت: مدیر ما تا آخر عمر دچار عذاب وجدان است. اینو میگن عذاب وجدان 

 



 


 

 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید