انجمن کلیمیان تهران
   

باید آدمی دیگر شویم

   

 

المیرا سعید

پاییز 1401

 

با هر بار شنیدن این جمله از زبان مادر تعجبم بیشتر می‌شد و تکرارش مرا بیشتر به فکر وا می‌داشت."می‌خواهی خوشبخت شوی، قانع باش."
هر بار هم که از او می‌خواستم برایم بگوید چطور می-شود با "نخواستن" یا "نداشتن" خوشبخت شد، می‌گفت: "تو قناعت کن، خودت می‌فهمی چطور خوشحال و خوشبخت می‌شوی."
بعدها فهمیدم این جمله فقط یک شعار نیست. حرف دیروز هم نیست. اتفاقا به درد امروز می‌خورد. بیشتر به درد آدم‌های امروز و این زمانه می‌خورد که به دنبال خوشبختی به هر دری می‌زنند، بالا و پایین می‌پرند و هر روز بی‌قرارتر و ناآرامتر از روز قبل به دور خود می‌پیچند.
غافل از این‌که با کمی صبوری و تدبیر، با آنچه در اختیار دارند و برایشان مقرر شده، چه بسا به آن‌چه که در خواب هم نمی‌بینند، برسند.
الان می‌فهمم قناعت و شکر گفتن که وِرد زبان مادر و مشق همه آدم‌های دیروز بوده و هست، از آن‌ها چه آدم-های بزرگی ساخته. چرا که آدم‌های دیروز سواد و اعتماد به نفسشان خیلی بیشتر از آدم‌های این دوره و زمانه است که هر کدام چندین مدرک و لقب و رتبه را یدک می‌کشند. گویی ارزش و اعتبارشان با این القاب و عناوین سنجیده می‌شود که بدبختانه این‌گونه نیز هست.
پدران و مادران دیروز قناعت پیشه‌شان بود و رضایت، خصلتشان. خصلتی که بسیاری از پدران و مادران امروز گویی بویی از آن نبرده‌اند. اگر باور کردیم زحمات‌مان برای به دست آوردن چیزی هرگز بی‌نتیجه نخواهد ماند و بالاخره به حقمان می‌رسیم و به قسمت خود راضی باشیم، قناعت را فهمیده‌ایم و به‌دنبالش خوشبختی را روانه زندگی‌مان می‌کنیم. اگر داشتن چیزی از ته دل خوشحالمان کرد، سیر هستیم و معنای قناعت را دیگر معادل نخواستن و نداشتن نمی‌دانیم. اگر راضی به رضای "او" نبودیم و خوشبختی را گره زدیم به داشتن نداشته‌هایی که به صلاحمان نیست، ما کجا و آسودگی کجا؟ با این رویه‌ای که در پیش گرفته‌ایم تا خوشبختی راه درازی در پیش است. شاید هم هرگز به آن نرسیم.
کمی به خودمان بیاییم. بیشتر به این جمله فکر کنیم: "رمز خوشبختی در قانع بودن و ساده زیستن است." آن را فقط روخوانی نکنیم، به خاطر بسپاریم تا بشود تیتر روزنامه‌ی هر روزمان. بر در و دیوار خانه بکوبیمش، مبادا از یاد ببریم" تا قانع نشویم، بزرگ نمی‌شویم."
هیچ‌کس تا به حال منکر تلاش و پیشرفت و ترقی نبوده. با یک‌جا نشستن و دست روی دست گذاشتن هم کسی تا به حال به جایی نرسیده. ولی با بالا و پایین رفتن-های بیهوده و از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر پریدن، راه به جایی نمی‌بریم که هیچ، جای اولمان را هم قطعا از دست می‌دهیم. اگر به این باور رسیدیم که سهم هر کس محفوظ است چون تلاش کرده و آن‌چه هدفمان است پِی‌اش رفته-ایم، دیگر روزگارمان را با دلهره و تشویش تیره و تار نمی-کنیم. اگر به این درک رسیدیم که موفقیت و رضایت در گرو استفاده از آنچه در اختیار داریم، است و در حد توان و وسع خود سعی کنیم و از خود مایه بگذاریم، قناعت را فهمیده‌ایم و از اصل زندگی دور نیفتاده‌ایم. وگرنه این دست و پا زدن‌ها، بیشتر غرق شدن در مردابی است که کسی جز خودمان، ما را بدان جا نینداخته و هر روز بیشتر از رسم آدم بودن دور می‌افتیم.
راضی نبودن به آنچه داریم و مادام حسرت زندگی این و آن را داشتن، چنان خوره‌ای به جانت می‌اندازد که تا چشم باز کنی تمامت کرده است، دیگر جلودارش نیستی. چیزی برایت نه مانده و نه گذاشته، به جز بقچه‌ای سنگین از کینه و حسد که هر لحظه کمرت را بیشتر خم می‌کند. تا جایی که نه توان برخاستنت است، نه چندان فرصت جبرانت. درد حسرتِ بودن به جای دیگری نه داروی کشف شده‌ای دارد و نه پزشکی که قادر به درمانش باشد. درمانش خودِ تویی، نگاه توست و راهی است که برای رفتن و رسیدن انتخاب کرده‌ای و به آن چشم دوخته‌ای. تا راهت را عوض نکنی، تا زاویه‌ی نگاهت را تغییر ندهی، همین است، همین آش و همین کاسه. مادام در حال نقشه کشیدنی، به دنبال راه‌های میانبر می روی و به بی‌راهه میفتی. یک دفعه به خود می‌آیی، می‌بینی در کوره راه‌ها گم شده‌ای. کارَت شده سَرک کشیدن در زندگی مردم و خط و نشان کشیدن در زندگی‌شان. سرابی دور و دراز را نشانه گرفته‌ای که در هیچ نقشه جغرافیایی نشانی از آن نیست.
در گذشته آدم‌ها راضی بودند به شغل و حرفه‌ای که به آن مشغول بودند، به درآمدی که داشتند بسنده می-کردند و شکرگزار بودند.کوچکترها با اسباب بازی‌های ارزان‌قیمت ساعت‌ها سرگرم بودند و راضی به بازی در کوچه‌های خاکی. آن‌ها بلد بودند از کودکی‌شان چطور لذت ببرند. پدر و مادرها به دنبال لقمه نانی، خشنود از کنار هم بودن، امروزشان را نمی‌فروختند به فردایی نیامده و نامعلوم. آموزگار صفا بودند و یکدلی را هر روز دوره می‌کردند.
مردم امروز چه؟ هزار شغل و مشغله دارند. از صبح تا نیمه‌های شب به خاطر هیچ و پوچ به دور خود می‌پیچند، همیشه سر در گُم‌اند.کاش به جایی می‌رسیدند. حتی به دنبال سایه خود می‌دوند، مبادا از آن عقب بیفتند. هر روز بی‌قرارتر و خسته‌تر از روز قبل. بچه‌ها هم که تکلیفشان روشن است. با هیچ وسیله‌ای آرام نمی‌گیرند. هیچ بازی و سرگرمی‌ای قانعشان نمی‌کند. مدام سرگردان و چون قربانی از این کلاس به آن کلاس کشیده می‌شوند. میان چندین رشته دست و پا می‌زنند. با چنان سرعتی در کورسی که بزرگترها برایشان تدارک دیده‌اند، می‌تازند که دیگر فرصت کودکی کردن ندارند. دیگر چیزی به چشمشان نمی‌آید. لب باز نکرده، همه چیز دارند. ولی دریغ از یک دوست صمیمی و رفیقی که بتوانند ساعتی را با هم دوام بیاورند. انگار از کُره‌ای دیگر به زمین آمده‌اند. با همه غریبه‌اند. خب چیز عجیبی نیست. الگویشان ما هستیم. من و شمایی که حتی فرصتی چند دقیقه‌ای را هم از خود دریغ می‌کنیم.
فکر می کنیم با خریدن لباس های شیک با قیمت‌های گزاف و سرگرم کردنشان با گوشی‌های گران‌قیمت و پر کردن اتاقشان با وسایل آنچنانی، پدر و مادری را در حقشان تمام کرده‌ایم.
اصلا نمی‌دانیم دنبال چه می‌گردیم. چون خودمان آرام و قرار نداریم، از بچه‌هایمان هم مرتب توقعات بی‌جا داریم. آن‌ها را با هم‌کلاسی‌ها و بچه‌‌‌ی این و آن مقایسه می‌کنیم. چیزی را از او می‌خواهیم و در او می‌جوییم که با آن بیگانه است. به زور می‌خواهیم فلان زبان خارجی را یاد بگیرد، فلان رشته تحصیلی را بخواند و برای ادامه تحصیل به آن سر دنیا برود. آخر سر هم می‌شود فردی سرخورده و هیچ-کاره که خودش فرصت نداشت بفهمد چه می‌خواست و چه دوست داشت.
به همسرمان فشار می آوریم، زمین و زمان را به هم می‌ریزیم تا خانه‌ای بزرگ‌تر با امکانات بیشتر، بالای شهر، برایمان تهیه کند. حالا نوبت ریختن وسایل لوکس و آنچنانی است که چشم هر بیننده‌ای را خیره کند. خانه‌ای که بعید است در سال دو نفر از فامیل یا دوستان پا به آنجا بگذارند. مبادا به گوششان برسد خانه‌ای خریده‌ایم جمع و جور با وسایلی در حد نیاز. مسافرت‌هایی جور واجور با هزینه‌های بالا ترتیب می‌دهیم تا بیفتیم بر سر زبان‌ها و عالم و آدم بفهمند که ما هم چیزی از دیگران کم نداریم.
مسابقه به این جا ختم نمی‌شود. خواستن‌های ما تمامی ندارد. مدل ماشین زیر پایمان نباید پایین‌تر از همسایه‌ها باشد. ماشینی می‌خری که از همان ماه‌های اول از پس هزینه‌هایش برنمی‌آیی. از خرید ماشین فارغ نشده، هوس داشتن ویلایی را می‌کنی که خدای ناکرده از دیگر اقوام جا نمانی. با قرض و چند وام سنگین صاحب ویلایی مجلل…
بعد از آن چه؟ آخرش کجاست؟ کِی آرام می گیریم؟ نقطه پایان این رقابت‌ها و حسادت‌ها کجاست؟ مقصد، ناکجا آبادی است که هر چه پیش می‌رویم، بیشتر از خود دور می‌شویم. این راه پایانی ندارد. گم شده‌ایم. میان این همه خواستن‌ها راهمان را گم کرده‌ایم. این بازی بی هیچ برنده‌ای ما را از حقیقت‌مان، انسان بودنمان و از خود واقعی-مان گرفته است. زندگی‌مان کلاف سر در گمی شده با گره‌های کور ریز و درشت که باز کردنش به این سادگی نیست. زندگی را زندگی نمی‌کنیم، آن‌طور که دلمان می-خواهد. مبادا از بقیه عقب بمانیم. این مسابقه‌ی بی سرانجام بالاخره ما را از پا در می‌آورد و برای شروع دوباره به ناچار باید بهای سنگینی بپردازیم.
می خواهی با همه فرق داشته باشی، می‌خواهی از دیگران جلو بزنی، می‌خواهی جهانی را به خدمت خود درآوری، راه این نیست. چاهی است که هر لحظه با پای خود به سوی آن می‌دوی. جهانی در دست توست که می توانی به گونه‌ای دیگر تأثیرگذار باشی.
گاهی باید زیر سایه درختی نشست، تن و روحمان را به خنکایش بسپاریم، نفسی تازه کنیم و دمی بیاساییم.
باید عوض شویم. متفاوت فکر کنیم. باید آرام گیریم، آسان گیریم. قناعت را انتخاب کنیم تا رضایت را پاداش گیریم. رضایت، آرامش را به ارمغان می‌آورد و به دنبالش آسایش، روانه‌ی خانه و کاشانه‌مان می‌شود.
باید آدمی دیگر شویم. 
 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید