ساناز نيساني
نشریه متانا فروردین 1386
دو روز مانده به پايان جهان، تاره فهميد که هيچ
زندگي نکرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني. نزد خد-ا رفت تا روزهاي بيشتري از خد-ا بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت، خد-ا سکوت کرد.آسمان و زمي« را به هم ريخت، خد-ا سکوت
کرد. چيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خد-ا سکوت کرد. به پر و پاي فرشته و انسان
پيچيد، خد-ا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خد-ا سکوت کرد. دلش گريست و به
سجاده افتاد. خد-ا سکوتش را شکست و گفت: «عزيزم اما يک روز ديگر هم رفت. تمام روز
را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يک روز ديگر باقيست. بيا و لااقل
اين اين يک روز را زندگي کن.»
لابهلاي هقهقش گفت: «اما با يک روز! با يک روز چه کار ميتوان کرد؟»
خد-ا گفت: «آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و
آنکه امروزش را در نمييابد، هزار سال هم به کارش نميآيد.» و آنگاه سهم يک روز
زندگي را در دستانش ريخت و گفت حالا برو و زندگي کن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه
کرد که در گودي دستانش ميدرخشيد اما ميترسيد حرکت کند، ميترسيد راه برود،
ميترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد... بعد با خودش گفت: وقتي
فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را
مصرف کنم.
آن وقت شروع به دويدن کرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را
بوييد و چنان به وجد آمد که ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، ميتواند بال بزند،
ميتواند پا روي خورشيد بگذارد. ميتواند...
او در آن يک روز آسمانخراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي را به دست نياورد
اما... اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد. روي چمن خوابيد. کفشدوزکي را
تماشا کرد.
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و آنهايي که نميشناختنش سلام کرد و براي آنها که
دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد
و عبور کرد و تمام شد. او همان يک روز زندگي کرد اما فرشتهها در تقويم خد-ا
نوشتند، امروز او در گذشت، کسي که هزار سال زيسته بود!
|