نشریه پرواز-اردیبهشت 1388
نگاه خود را به بالا دوخته است؛ به سمت بالا اوج مي گيرد و کمتر به اطراف و پايين
خود توجه دارد؛ گويي تنها مسير شناخته شده به سمت بالاست؛ غافل از اينکه زير پايش
مأوايي براي او نيست.
بر تلاش خود مي افزايد و با نيرويي دو چندان به ريسمان آرزو چنگ مي زند. هرچه اوج
مي-گيرد، اطراف و پايين خود را کمتر مي بيند. ناگهان خود را در ميان و زمين،
بي پناه مي يابد و ريسمان رو به بالا را سست احساس مي کند. زميني در زير پاي او
وجود ندارد و ريسمان اتکايش نيز در حال پاره شدن است. آوايي به گوش مي رسد. ريسمان
را رها مي کند و چنگ به طنين آوايي مي زند که در گوشش نجوا مي کند. خود را رها شده
مي-يابد که پروازکنان ميان آسمان و زمين است. زماني به هوش مي-آيد که قدم بر زمين
نهاده و آوا کماکان در گوشش نجوا مي کند، «پروردگارا! لبانم را بگشا تا دهانم مدح
تو را گويد. »
|