|
|
از جاش بلند شد و رفت جلو آینه، همۀ بدنش تب کرده بود. همین طور که صدای دنگ دنگِ
ساعت دیواری تو مغزش می پیچید چِشِش افتاد به قاب عکسِ جلو آینه، عکس رُ برداشت،
مالِ دورانی بود که شوهرش هنوز نفس می کشید و زنده بود. حسرت بار به عکس نگاه
می کرد، دستش رُ برد جلو که گرد و خاک رُ از روش برداره ولی ناخداگاه دستش رُ عقب
کشید. تو آینه چِشِش افتاد به چهرة خودش، به چشمای منتظرش نگاه کرد که گود رفته
بودن، بدنش خسته بود، پاهاش ذوق ذوق می کرد، اونقدر که دیروز توی سازمانِ ترک
اعتیاد از این ور به اون ور رفته بود سرگیجه گرفته بود. زیرِ لب به خودش گفت: «چه
فایده ايی داره؟ دیگه از دست رفته، وقتی خودش نمی خواد چرا من باید جَوونیمُ تباهش
کنم؟ تا حالا هزار بار بهم قول داده، حتی به خودش هم قول داده بود، وقتی یه مرد پیش
خودش بد قول بشه غروری واسش نمی مونه. دیگه نمی تونم، دیگه امیدی نیست، بذار غرق
شه، ولی نه... نباید بذارم از بین بره... اون هنوز مردِ منه، درسته هر روز داره
سایه اش کم رنگ و کم رنگ تر می شه، ولی بازم دلم خوشه که سایه اش بالا سَرَمه» |
|